داستان:هفت خان رستم

𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 · 1402/07/26 22:12 · خواندن 3 دقیقه

برای خوندن داستان به ادامه ی مطلب برید🙂

شاید شنیده باشید که هر گاه،کسی کار بسیار دشواری را با پیروزی به پایان برساند،می گویند از <<هفت خان>>گذشته است. هفت خان،نام هفت مرحله از نبرد های رستم با نیرو های اهریمنی و گذشتن از دشواری ها است. یکی از زیبا ترین بخش های شاهنامه،<<هفت خان رستم>> است. هنگامی که کیکاووس، پادشاه ایران با شماری از بزرگان سپاه خود در چنگ دیوان مازندران گرفتار می شود،رستم در این زمان به سوی مازندران حرکت می کند تا آنان را از بند رهایی دهد.
در این نبرد ها،رستم به کمک اسب خود،رَخش،با شیر و اژدها پیکار می کند؛دیوها را از پای در می آورد و بر جادوگران،پیروز می شود.
پهلوان برای نبرد با دشمن،سوار بر رخش از زابُلستان،راهیِ مازندران می شود. در خانِ اوّل،شیری قوی پنجه به او و اسبش حمله می آورد. رخش،شیر را از هم می درد.
رستم در خانِ دوم،بیابان سخت و راهی دراز را پشت سر نهاده،خسته و تشنه است؛با جست و جوی فراوان،چشمه ای می یابد،آبی می نوشد و سر و تن می شوید و رخش را تیمار می کند و پس از نخجیر به خواب می رود و بدین سان،خان دوم را نیز پیروزمندانه سپری می کند. در این هنگام،اژدهایی از راه می رسد و از دیدن رستم و اسبش به خشم می آید. رخش می کوشد تا با کوفتن سُم بر زمین، رستم را از وجود اژدها آگاه کند:امّا هر بار که رستم دیده می گشاید،اژدها در تاریکی فرو می رود و از چشم او پنهان می شود.رستم در خشم می شود؛به رخش پرخاش می کند؛چون به خواب می‌رود، اژدها دوباره خود را به رخش می نمایاند.
بار سوم،رخش به تنگ می آید و چاره ای جز بیدار کردن رستم ندارد:
خروشید و جوشید و بَرکَند خاک ز سُمَّش زمین شد همه،چاک چاک
رستم بیدار می شود و اژدها را می بیند؛به یاری رخش با اژدها نبردی سهمگین می کند و او را می کُشَد.
بِزَد تیغ و بِنداخت از بَر،سرش فرو ریخت چون رود،خون از بَرَش
رستم بار دیگر،در چشمه شست و شو می کند؛آنگاه با خدای خود به راز و نیاز می پر دازد و او را بر این پیروزی سپاس می گزارد و بدین سان خان سوم به پاسان می رسد.
در خان چهارم،رستم با جادوگری رو به رو می شود.جادوگر،با چهره ی آراسته و به قصد فریب و نِیرَنگ،نزد رستم می آید؛پس از کمی گفت و گو،رستم به حیله گری او پی می برد و برای چیرگی بر او  از خدیا خود یاری می جوید و سرانجام او را از پا در می آورد.
بینواخت چون باد،خَمّ کمند سر جادو آورد ناگه به بند
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پُر از بیم کرد
در خان پنجم،رستم با پهلوانی به نام <<اولاد>>رویارو می شود و او را به بند می کشد؛سپس در خان ششم،رستم با راهنمایی اولاد،بر <<ارژنگ دیو>>چیره. می شود و او را از پا در می آورد.
چو رستم بدیدش،برانگیخت اسب بدو تاخت مانندِ آذر گشسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بِکندش به کردار شیر
در خان هفتم،رستم در غاری تاریک با بزرگِ دیوان یعنی <<دیو سپید>>می جنگد و سرانجام او را نیز از بین می برد؛بدین گونه،رستم با پشت سر گذاشتن هفت مرحله ی بسیار دشوار و خطرناک،یاران خود را از بند دیوان نجات می دهد و به ستایش یزدان می پردازد:
ز بهرِ نیایش،سر و تن بشُست یکی پاک جایِ پرستش بجُست
از آن پس نهاد از برِ خاک،سر چنین گفت کِاِی داورِ دادگر!
ز هَر بد تویی بندگان را پناه تو دادی مرا گُردی و دستگاه‌

پایان:)