جانشین فصل 2 پارت 28 ( پرواز )
سلام بر دوستان . ادامه مطلب ...
مرینت:
اسکات از روی صندلی بلند شد . با آدرین دست داد :
- اسکات : آدرین . من متاسفم ! بابت کار هایی که کردم . من رو ببخش . خودت که میدونی تو چه وضعیتی بودم ...
و بعد رو به من کرد و گفت :
- اسکات : م مممن از تو هم معذرت میخوام . واقعا مجبور بودم شلیک کنم ...
- مرینت : الآن که دیگه با مایی ! باید بریم سراغ اصل کار ...
- آدرین : بازم به یه نقشه احتیاج داریم ...
- اسکات : هر نقشه ای هم باشه , من بدون مرد مورچه ای نمیتونم وارد بشم .از وقتی خانوادم گروگان گرفته شدن دیگه ترکیپ پیم قبلی رو ندارم . به خواطر همین باعث شد که به فکر دزدی از آبسترگو باشم . ترکیب پیم برای بزرگ و کوچیک شدنم نیازه . حتی با اینمه پیم رو به دست آوردم , برد مرکزی لباس رو هم ندارم . همون موقع که پیم رو ازم گرفتن , اون برد رو هم برداشتن . من تونستم یکی مثل اون برد بسازم ولی برنامه نویسیش خیلی سخته ...
- مرینت : خب . بیا ما باهم انجامش میدیم . مشکل چیه ؟
- اسکات : مشکل اینجاست ! یه عالمه محاسبه کوانتمی دارم که باید بدون اشتباه انجام بشن و این برد رو با احتمالات درست برنامه نویسی کنم . جدا از پیچیده بودن محاسبه ها , مقدارشون , و حتی دقت توی انجام دادنشون , زمان کافی براش نداریم . من اگه بخوام با شما این کار رو انجام بدم ( بدون هیچ مشکلی ) حداقل یک سال زمان میبره . تنهایی انجام بدم حدود سه سال ...
بعد از حرف های اسکات یاد یه دوست قدیمی افتادم ...
- مرینت : آدرین . ما ....
- آدرین : میدونم ....
- اسکات : میشه من رو هم در جریان بزارید ؟؟؟
- آدرین : ما زیگی رو داشتیم . زیگی یه عینک هوشمند از تونی بود که بهمون کمک کرد کاری رو که تو گفتی از پسش بر نمیایم رو توی سه ماه عملی کنیم ...
- اسکات : شما راکتور کوانتمی ساختید !!!!!؟؟؟؟؟؟ واقعا ؟!؟!؟ خب این که دیگه کاری برای اون ابر کامپیوتر نداره که ؟ خب عجله کنید ! هرچقدر سریع تر باشیم هم شما زود تر میرسید به فلشتون . هم من میتونم خانوادم رو نجات بدم .
- مرینت : بله آقای اسکات ! خبر داریم ! ولی اگه اون شب مثل مهمون ناخونده وارد عروسی نمیشدید , آدرین مجبور نمیشد که برای روشن کردن زره زیگی رو نابود کنه تا از باتریش استفاده کنه ...
- اسکات : خب الآن باید چی کار کنیم ؟
- آدرین : زیگی خیلی مهمه ! باید برگردم به ویلا و جنازه اش رو بیارم تا بتونم تعمیرش کنم . هعی اسکات . باعث شدی ساعت هوشمندم رو هم اون شب از دست بدم .
- اسکات : داداش دیگه تموم شد دیگه . منت سرمون نذار ...
- آدرین : خب آقای اسکات عزیز !لباس موتور سواریت رو برمیداری و میری گاراژ ویلای استارک . مرینت , تو هم با من بیا .
با آدرین به سمت بیرون اون گاراژ حرکت کردم ...
آدرین :
وارد کردن دوباره مرینت به این قضیه یکم برام مشکل بود . این دختر هنوز بی دفاعه.در ضمن که هنوز به اسکات اعتماد کامل ندارم . پس تا میتونم باید مرینت رو از این قضیه دور نگهش دارم . پس بردمش بیرون تا برش گردونم خونه :
- مرینت : خب , مشکل چیه پیشی ؟
- آدرین : خب بانوی من ! شما باید بری خونه !
- مرینت : چرا ؟
- آدرین : هنوز نمیتونم به اسکات اعتماد کنم . باید فعلا ازش دور بمونی .
- مرینت : خب بانو چطوری باید برگرده خونه پیشی جان ؟
- آدرین : خب میخوای پیاده بری ؟
- مرینت : پیشی جون , من هنوز هم پاهام درد میکنه ها . میخوای بانوی خودت رو پیاده بفرستی خونه ؟
این حرف رو که زد یه فکری به ذهنم رسید . گفتم :
- آدرین : خب بانوی من ! بپر پشتم !بغلم کن !
- مرینت : واقعا ؟ آخ جون سواری !
- آدرین : بله چه سواری هم !
مرینت پرید پشتم و گفت بریم ...
- مرینت : چرا حرکت نمیکنی ؟
- آدرین : ...
- مرینت : پیشی ؟ داری چی کار میکنی ؟ چرا داری خم میشی ؟ نکنه میخوای بپری ؟
- آدرین : ...
- مرینت : داری بانو رو میترسونی ها !!
- آدرین : سفت بچسب ! وگرنه هر چی بشه پای خودته !
- مرینت : چی ؟؟؟؟
و در پایان هون چی با سرع خیلی زیاد شروع کردم به پرواز کردن . مرینت از ترس چشماش رو بسته بود و محکم بغلم کرده بود . جیغ و فریاد میکشید و منم توی هوا برای خودم مانور میرفتم . چپ راست بالا پایین .هر لحظه محکم تر فشارم میداد :
- مرینت : آدرین نخواستم !!!!!!!!!!!!!!! تورو خدا بزارم پایین !!!!!!!!!! من از ارتفاع میترسم !!!!!
- آدرین : پس زن آهنی بعد قرار بود بانوی من باشه ؟؟؟ بانوی من که از ارتفاع میترسه چطوری میخواست زن آهنی بعد باشه ؟
- مرینت : بابا من غلط کردم !!!!!!!! حداقل آروم برو !!!!!!
این رو که گفت , ارتفاع گرفتم و تا جایی که مرینت بخواد بترسه بالا رفتم و آروم آروم وایستادم ...
- مرینت : آخیش ! خدا رو شکر . بالاخره ول کردی !
- آدرین : تازه شروع شده ...
و آروم آروم موتور ها خاموش شد و شروع کردیم به سقوط کردن ...
- مرینت : آدرین !!!!!!من گوه خوردم دیگه سواری نمیخوام !!!!!!!!! پیاده میرم و پیاده میام !!! من غلط کردم فقط ول کن !!!
- آدرین : ...
- مرینت : آدرییییییییییییننننننننننن!!!!!!!!! یه چیزی بگو ! یه کاری بکن !!!!! الآن میخوریم زمین کتلت میشیم ها !!!!!!!!
- آدرین : مگه بهت نگفتم قهرمان بازی در نیار ؟؟؟ بازم حرفم رو گوش نکردی رفتی جلو ؟؟
- مرینت : من غلط کردم ! حاضرم دو شبانه روز کامل بالا پایین بپرم , ولی تو رو خدا همین الآن بس کن من رو بزار زمین !
تقریبا 100 متر مونده بود که برسیم به زمین . مرینت به حدی رسیده بود که داشت دیگه گریه میکرد ... ولی همین که به 20 متری رسیدیم ...
بین زمین و هوا واسیتادم :
- آدرین : خب بانوی من ! به مقصد رسیدیم ! سواری چطور بود ؟
- مرینت : افتضاح !!!!!!!! دارم بالا میارم !!!!
و همونطوری افتاد توی تراس خونه ! :
- مرینت : خودت که از در نمیای تو ! من رو هم از تراس وارد خونه کردی !
و بعد رفت داخل :
- آدرین : بانو 5 ستاره یادتون نره ها !
با خنده راه افتادم به سمت ویلا تا برم و زیگی رو برگردونم ...