جانشین فصل 2 پارت 28 ( پرواز )

Tony Tony Tony · 1402/07/26 16:10 · خواندن 5 دقیقه

سلام بر دوستان . ادامه مطلب ...

مرینت:

 

اسکات از روی صندلی بلند شد . با آدرین دست داد :

  • اسکات : آدرین . من متاسفم ! بابت کار هایی که کردم . من رو ببخش . خودت که میدونی تو چه وضعیتی بودم ... 

و بعد رو به من کرد و گفت : 

 

  • اسکات : م مممن از تو هم معذرت میخوام . واقعا مجبور بودم شلیک کنم ...
  • مرینت : الآن که دیگه با مایی ! باید بریم سراغ اصل کار ...
  • آدرین : بازم به یه نقشه احتیاج داریم ...
  • اسکات : هر نقشه ای هم باشه , من بدون مرد مورچه ای نمیتونم وارد بشم .از وقتی خانوادم گروگان گرفته شدن دیگه ترکیپ پیم قبلی رو ندارم . به خواطر همین باعث شد که به فکر دزدی از آبسترگو باشم . ترکیب پیم برای بزرگ و کوچیک شدنم نیازه . حتی با اینمه پیم رو به دست آوردم , برد مرکزی لباس رو هم ندارم . همون موقع که پیم رو ازم گرفتن , اون برد رو هم برداشتن . من تونستم یکی مثل اون برد بسازم ولی برنامه نویسیش خیلی سخته ... 
  • مرینت : خب . بیا ما باهم انجامش میدیم . مشکل چیه ؟
  • اسکات : مشکل اینجاست ! یه عالمه محاسبه کوانتمی دارم که باید بدون اشتباه انجام بشن و این برد رو با احتمالات درست برنامه نویسی کنم . جدا از پیچیده بودن محاسبه ها , مقدارشون , و حتی دقت توی انجام دادنشون , زمان کافی براش نداریم . من اگه بخوام با شما این کار رو انجام بدم ( بدون هیچ مشکلی ) حداقل یک سال زمان میبره . تنهایی انجام بدم حدود سه سال ...

بعد از حرف های اسکات یاد یه دوست قدیمی افتادم ... 

 

  • مرینت : آدرین . ما ....
  • آدرین : میدونم .... 
  • اسکات : میشه من رو هم در جریان بزارید ؟؟؟
  • آدرین : ما زیگی رو داشتیم . زیگی یه عینک هوشمند از تونی بود که بهمون کمک کرد کاری رو که تو گفتی از پسش بر نمیایم رو توی سه ماه عملی کنیم ... 
  • اسکات : شما راکتور کوانتمی ساختید !!!!!؟؟؟؟؟؟ واقعا ؟!؟!؟ خب این که دیگه کاری برای اون ابر کامپیوتر نداره که ؟ خب عجله کنید ! هرچقدر سریع تر باشیم هم شما زود تر میرسید به فلشتون . هم من میتونم خانوادم رو نجات بدم . 
  • مرینت : بله آقای اسکات ! خبر داریم ! ولی اگه اون شب مثل مهمون ناخونده وارد عروسی نمیشدید , آدرین مجبور نمیشد که برای روشن کردن زره زیگی رو نابود کنه تا از باتریش استفاده کنه ... 
  • اسکات : خب الآن باید چی کار کنیم ؟
  • آدرین : زیگی خیلی مهمه ! باید برگردم به ویلا و جنازه اش رو بیارم تا بتونم تعمیرش کنم . هعی اسکات . باعث شدی ساعت هوشمندم رو هم اون شب از دست بدم .
  • اسکات : داداش دیگه تموم شد دیگه . منت سرمون نذار ...
  • آدرین : خب آقای اسکات عزیز !لباس موتور سواریت رو برمیداری و میری گاراژ ویلای استارک . مرینت , تو هم با من بیا .

 

با آدرین به سمت بیرون اون گاراژ حرکت کردم ... 

 

آدرین : 

 

وارد کردن دوباره مرینت به این قضیه یکم برام مشکل بود . این دختر هنوز بی دفاعه.در ضمن که هنوز به اسکات اعتماد کامل ندارم  . پس تا میتونم باید مرینت رو از این قضیه دور نگهش دارم . پس بردمش بیرون تا برش گردونم خونه : 

  • مرینت : خب , مشکل چیه پیشی ؟
  • آدرین : خب بانوی من ! شما باید بری خونه !
  • مرینت : چرا ؟
  • آدرین : هنوز نمیتونم به اسکات اعتماد کنم . باید فعلا ازش دور بمونی . 
  • مرینت : خب بانو چطوری باید برگرده خونه پیشی جان ؟
  • آدرین : خب میخوای پیاده بری ؟
  • مرینت : پیشی جون , من هنوز هم پاهام درد میکنه ها . میخوای بانوی خودت رو پیاده بفرستی خونه ؟

این حرف رو که زد یه فکری به ذهنم رسید . گفتم :

  • آدرین : خب بانوی من ! بپر پشتم !بغلم کن ! 
  • مرینت : واقعا ؟ آخ جون سواری !
  • آدرین : بله چه سواری هم !

مرینت پرید پشتم و گفت بریم ...

  • مرینت : چرا حرکت نمیکنی ؟ 
  • آدرین : ... 
  • مرینت : پیشی ؟ داری چی کار میکنی ؟ چرا داری خم میشی ؟ نکنه میخوای بپری ؟
  • آدرین : ... 
  • مرینت : داری بانو رو میترسونی ها !! 
  • آدرین : سفت بچسب ! وگرنه هر چی بشه پای خودته !
  • مرینت : چی ؟؟؟؟

و در پایان هون چی با سرع خیلی زیاد شروع کردم به پرواز کردن . مرینت از ترس چشماش رو بسته بود و محکم بغلم کرده بود . جیغ و فریاد میکشید و منم توی هوا برای خودم مانور میرفتم . چپ راست بالا پایین .هر لحظه محکم تر فشارم میداد :

  • مرینت : آدرین نخواستم !!!!!!!!!!!!!!! تورو خدا بزارم پایین !!!!!!!!!! من از ارتفاع میترسم !!!!!
  • آدرین : پس زن آهنی بعد قرار بود بانوی من باشه ؟؟؟ بانوی من که از ارتفاع میترسه چطوری میخواست زن آهنی بعد باشه ؟
  • مرینت : بابا من غلط کردم !!!!!!!! حداقل آروم برو !!!!!!

این رو که گفت , ارتفاع گرفتم و تا جایی که مرینت بخواد بترسه بالا رفتم و آروم آروم وایستادم ...

  • مرینت : آخیش ! خدا رو شکر . بالاخره ول کردی !
  • آدرین : تازه شروع شده ... 

و آروم آروم موتور ها خاموش شد و شروع کردیم به سقوط کردن ...

 

  • مرینت : آدرین !!!!!!من گوه خوردم دیگه سواری نمیخوام !!!!!!!!! پیاده میرم و پیاده میام !!! من غلط کردم فقط ول کن !!!
  • آدرین : ... 
  • مرینت : آدرییییییییییییننننننننننن!!!!!!!!! یه چیزی بگو ! یه کاری بکن !!!!! الآن میخوریم زمین کتلت میشیم ها !!!!!!!!
  • آدرین : مگه بهت نگفتم قهرمان بازی در نیار ؟؟؟ بازم حرفم رو گوش نکردی رفتی جلو ؟؟
  • مرینت : من غلط کردم ! حاضرم دو شبانه روز کامل بالا پایین بپرم , ولی تو رو خدا همین الآن بس کن من رو بزار زمین !

تقریبا 100 متر مونده بود که برسیم به زمین . مرینت به حدی رسیده بود که داشت دیگه گریه میکرد ... ولی همین که به 20 متری رسیدیم ... 

 

بین زمین و هوا واسیتادم : 

 

  • آدرین : خب بانوی من ! به مقصد رسیدیم ! سواری چطور بود ؟
  • مرینت : افتضاح !!!!!!!! دارم بالا میارم !!!!

و همونطوری افتاد توی تراس خونه ! : 

  • مرینت : خودت که از در نمیای تو ! من رو هم از تراس وارد خونه کردی !

و بعد رفت داخل :

  • آدرین : بانو 5 ستاره یادتون نره ها ! 

 

با خنده راه افتادم به سمت ویلا تا برم و زیگی رو برگردونم ...