پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/07/25 00:48 · خواندن 3 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت اول

سال ۱۹۸۳

 

ایوان کوچولو، در اتاق «تعمیرات و نگهداری» انیماترونیک ها زندانی شده بود و به شدت گریه میکرد. 

نمی‌دانست باید چه کار کند، آن اتاق، یکی از ترسناک ترین اتاق های رستوران فردبر بود. 

تاریک بود، و فضای کمی هم داشت، و در همان فضای کم، مقدار زیادی قطعات یدکی، ابزار، کاور انیماترونیک ها، و حتی اسکلت انیماترونیک ها نگهداری میشد. 

ایوان جرئت نداشت که سرش را برگرداند و در چشم های بی جان اسکلت ها نگاه کند. او در حالی که شدیداً گریه میکرد، به در فلزی اتاق میکوبید و از برادر بزرگترش میخواست که او را آزاد کند.

برادر بزرگتر، و دوستان قلدرش، علاقه شدیدی به اذیت کردن ایوان داشتند. آن ها با این کار احساس قدرت میکردند...

... سرانجام، برادر بزرگتر در اتاق را باز کرد و ایوان را با کمک دوستان قلدرش، از اتاق بیرون کشید. 

ایوان بیچاره در مقابل چهار بچه قلدر زانو زده بود و گریه میکرد، آن ها هم او را احاطه کرده بودند و مسخره اش میکردند. 

یکی از بچه ها، که ماسک خرگوش زده بود، گفت:« نگاش کنین، رقت انگیزه...» 

یکی دیگر از بچه ها که ماسک مرغ زده بود گفت:« حالمو بهم میزنه...» 

برادر بزرگتر هم که ماسک روباه زده بود گفت:« ای بچه لوس و دماغو، حالمو بهم میزنی، احساس میکنم هنوز کاملاً ادب نشدی... بزار ببینم چیکار میتونم بکنم تا یه حال حسابی بهت بدم...» 

او کمی به اطرافش نگاه کرد، ظاهراً ایده ای نداشت، اما ناگهان نگاهش روی خرس انیماترونیک زرد رنگ، که وسط استیج رستوران ایستاده بود، قفل شد. 

برادر بزرگتر خطاب به دوستانش گفت:« بچه ها، نظرتون چیه که ایوان رو ببریم پیش فردبر؟ تا فردبر یه بوس گنده روی لُپ ایوان بزاره؟» 

همه دوستانش یک صدا گفتند:« عالیه!» 

اما ایوان، با اشک و ناله التماس میکرد و می‌گفت:« نه! خواهش میکنم نه! من از فردبر میترسم!» 

اما برادرش و دوستان او، بدون توجه به ترسی که ایوان از فردبر داشت، او را به سمت آن انیماترونیک غول پیکر بردند. 

آنها زیر بغل ایوان را گرفتند، بلندش کردند و سرش را در دهان بزرگ فردبر فرو کردند. فردبر تکان میخورد و بی تفاوت آهنگش را اجرا میکرد، اما ایوان گریه میکرد و با عجز و التماس میگفت که او را پایین بیاورند. 

بچه ها به او میخندیدند و صدای بوسه از خودشان در می آوردند و به ایوان میگفتند:« فردبرو بوس کن!» 

اما آنها متوجه نبودند که مرتکب چه کار احمقانه ای شده‌اند...

اشک های ایوان کوچولو در دهان فردبر می‌ریخت. قفل فنری آرواره های فردبر شدیداً نسبت به رطوبت حساس بود. 

همین باعث شد که در یک لحظه فنر آرواره فردبر متزلزل شده و در برود.

در نتیجه، جمجمه ایوان کوچولوی شش ساله توسط فک فولادی فردبر خُرد شد و برادر بزرگتر، و دوستان قلدرش با بهت و ترس، به تماشای چکیدن قطرات خون از آرواره های بزرگ فردبر ایستادند...

 

 

« فعلاً »