عشق در دل می ماند

🌝Baran🌍 🌝Baran🌍 🌝Baran🌍 · 1402/07/24 13:44 · خواندن 3 دقیقه

پارت اول

3 سال پیش از زبان مرینت:

امروز اولین روز کاریمه و من 21 سالمه ، قراره بلاخره مستقل بشم...

رفتم دوش گرفتم اومدم پایین صبحونه خوردم یونیفرم کاریم رو پوشیدم و به سمت شرکت مد حرکت کردم...

به شرکت آگراست رسیدم و به سمت داخل رفتم و دیدم که این شرکت نیست و یه قصره آخه در داخل دیوار هاش از سنگ های مرمر سفید استفاده شده بود ، برای سقفش لوستر هایی از جنس طلا به کار رفته بود و کف زمین بلور های سبز یشمی بود... محو تماشای اونجا بودم و قدم بر می داشتم که یهو با یکی برخورد کردم و با مخ رفتم تو زمین و آخَم بلند شد... پاشدم و میخواستم اون کسی که باهاش برخورد کردم رو به خاک سیاه بکشم که دیدم اون یه پسر با موهای طلایی و چشم هایی مانند الماس سبز کمیاب هست... کرک و پرهام ریخت و همون لحظه روش کراش زدم و لپام جوری ضایع سرخ شد که اون پسر جذاب گفت:آااا ببخشید ، ولی چرا لپت گل انداخت نکنه عاشقم شدی؟😎

مری تو ذهنش: واییییییییی الان اون فهمید من عاشقشم؟نههههههههههههههههه.....😣

آدرین:آممم شما مرینت دوپن چنگ هستید ، کارمند جدید درسته؟🤔

مرینت:آهههه ، نه یعنی نه یعنی آ آ آره😐

آدرین:خب از این طرف مری...

مرینت:آممم ببخشید اینو میگم ولی چرا انقدر زود پسر خاله شدید با من و به همین زودی منو مری صدا می کنید؟😐

آدرین:آههههههههه ، خب.چیزه.من.من.من.من عاشقت شدم مرینت...

مری:وایییییییییییی چقدر عالیییییییییییی🥳

آدری:مگه تو هم عاشقمی😐

مری:آرهههههههههههههههههههههههه😐🥳

از زبان آدرین:

امروزم باید میرفتم شرکت،اه چقدر خسته کننده...

لباسم رو پوشیدم و صبحانه خوردم و رفتم شرکت و تو راه با خودم می گفتم:کاش یه دختر جذاب ببینم...و قدم برداشتم که به یکی برخورد کردم اومدم خار و مادرشو بگایم که با مرینت مواجه شدم ، اون چشمای آسمونی و اون موهای دریایی منو شیفته خودش کرد و لپم گل انداخت اما دیدم اونم لپش گل انداخت و از فرصت استفاده کردم و بش گفتم:آااا ببخشید ولی چرا لپت گل انداخت نکنه عاشقم شدی؟😎

تو دلم با خودم میگفتم باید بش بگم عاشقشم پس گفتم:من عاشقتم...(دیگه مکالمات قبلی شونو می دونید)

مرینت با من توی یه اتاق بود و من اون روز محو تماشای مرینت بودم و اصلا یادم رفت رئیس شرکتم...

روز کاریی که قرار بود بازم خسته کننده باشه با وجود مرینت به بهترین نحو ممکن گذشت و من با روحیه ای شاداب و خندان به خونه رفتم... 

از زبان مرینت:

اون روز از اونی که فکر میکردم بهتر پیش رفت با آدرین تو یه اتاق بودیم و من تمام روز رو محو تماشای آدرین بودم و اصلا یادم رفت کارمند شرکت مدم...

برگشتم خونه و به ماریا گفتم:ماری باورت نمیشه آدرین عاشقمه واییییییییییییییییییییی🤩

ماری:مری باورت نمیشه فیلیکس عاشقمه واییییییییییییییییییییی🤩(این جمله هارو هم زمان گفتن) 

بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده....

برا پارت بعد 10 تا کامنت 10 تا لایک