شوگر ددی مرموز من (۶)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/07/23 01:14 · خواندن 2 دقیقه

پارت ششم 

... هیتومی برگشت و با حالتی شوکه شده گفت:« ببخشید جردن، نمیخواستم توی اتاقات فضولی کنم، فقط...» 

جردن لیوان آب پرتقال را به هیتومی داد و گفت:« من که ناراحت نیستم، تو هم لازم نیست شرمنده باشی... فقط برای یه لحظه فکر کردم که احتمالاً تو هم طرفدار «شکنجه» هستی...» 

هیتومی قبل از اینکه جرعه‌ای از آب پرتقالش را بخورد پرسید:« منظورت از شکنجه چیه؟» 

جردن گفت:« به نظر میاد تو خیلی مثبتی! فکر کنم بهتر باشه بعداً در موردش برات توضیح بدم...» 

اما هیتومی پافشاری کرد:« ولی من حسابی کنجکاو شدم که بدونم...» 

جردن نیشخند کوچکی زد و شروع کرد به گفتن:« ببین عزیزم، ما آدما دنبال لذت بردن هستیم؛ اما بعضی افراد با لذت های معمولی راضی نمیشن، دلشون میخواد که لذتشون همراه با هیجان، و حتی یه مقدار درد باشه... و خب... من ترجیح میدم اینطوری از زندگی لذت ببرم!...» 

 

 

         +++++++++++++++++++++++++++++++

 

 

... وینسنت هانا داشت به عکس دختری که به تازگی گزارش گم شدنش داده شده بود، نگاه میکرد: 

مو های صاف قهوه‌ای، چشمان عسلی رنگ، پوست روشن، قد بلند، اندام زیبا و ورزیده... این ها مشخصات ظاهری آن دختر بودند...

جفری رابرتز، همکار هانا داشت عکس های جدید و کاغذ های پرونده جدید را روی میز هانا میگذاشت. او همزمان داشت با هانا حرف میزد:« دختر خیلی چیز خوبیه، نه؟» 

هانا زیر لب گفت:« آره، بدک نیست...» 

جفری ادامه داد:« منظورم اینه که هر کسی باعث و بانی گم شدن این دخترا هستش، سلیقه خیلی خوبی داره...» 

هانا گفت:« حق با توئه، کاملاً مشخصه که یارو از قبل قربانیانش رو زیر نظر میگیره، یا به عبارتی، اون ها رو گزینش و دستچین میکنه...» 

جفری یک عکس تار را به هانا داد و گفت:« تو مطمئنی که این پرونده، قتل سریالی نیست؟ چون تقریباً تمام مشخصاتش رو داره...» 

هانا عکس را از جفری گرفت و گفت:« آره مطمئنم...» او مشغول ورانداز کردن عکس شد. 

عکس یک دختر مو قهوه‌ای که داشت در کنار یک مرد میانسال با مو های خاکستری و ریش بلند قدم میزد. کاملاً مشخص بود که عکس از یک دوربین مداربسته به دست آمده است. 

هانا از جفری پرسید:« این عکس دیگه چیه؟» 

جفری گفت:« این عکس از دوربین یک مغازه توی خیابون بیست و دوم به دست اومده، آخرین باری که همین دختره دیده شده.» 

هانا پرسید:« همین دختره که تازه گم شده؟» 

جفری گفت:« آره.» 

هانا پرسید:« خب این یارو پیرمرده کیه کنارش داره راه میره؟» 

جفری گفت:« نمیدونیم، این عکس رو به خانواده دختره هم نشون دادیم، اونا گفتن که این یارو رو نمیشناسن.» 

هانا نگاهی به چهره پیرمرد در تصویر کرد و گفت:« این لعنتی یه سرنخه...» 

 

 

« تا بعد »