🪟🌼 two balconies 🪟🌼 پارت 2

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/07/20 17:52 · خواندن 2 دقیقه

سلام بر یاوران نه همیشه مومن :)

 

 

مرینت

مرینت بیشتر روی بالکن خم شد.

اما ان چشم های سبز نبودند ... یعنی کسی در ان خانه بود؟

پدر و مادرش همیشه میگفتند که ان خانه خالیست.. اما به چه دلیل؟

مرینت سرش را تکان داد و گفت : بیخیال. اشتباه دیدم.

در بالکن را باز کرد و بیرون آمد.

در کمدش را باز کرد. لباس های زیادی نبود ... نیم تنه ی مشکی ای پوشید اما هوا سرد بود.

به سمت اتاق پدرش رفت و کت قرمز پدرش را پوشید و بیرون رفت.

 

 ادرین

ادرین با خودش کلنجار میرفت. اون واقعا دوتا چشم دیده بود؟

از بالکن بیرون اومد و با همون هودی بیرون رفت.

 

 

 

باد سردی وزید. مرینت دستش را در کت کرد و بیشتر درون خودش فرو رفت..

دستش به جعبه ای کاغذی خورد. ان را بیرون اورد و گفت: بابا... سیگار ؟

پدرش معتاد بود و گاهی سیگار میکشید. مرینت به سیگار نگاه کرد.

حالش داغون بود. شاید سیگار حالش را بهتر میکرد؟ دستش را در  اون یکی جیب کرد و فندکی قرمز رنگ را در اورد. 

وارد کوچه ای تنگ و تاریک شد و روی جعبه ای مقوایی نشست. 

سیگار را روی لبش گذاشت و فندک را جلو اورد..

سیگار را روشن کرد و با دستش ان را در اورد و به زمین خیره شد.  ( یجورایی یه پک زد دیگه )

دوباره سیگار را در دهانش گذاشت که صدایی پسرونه گفت: حالت بده؟ 

مرینت سرش را بالا اورد و به پسری که به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.

چشم های سبز پسر برایش اشنا بود.

- نمیدونم . حالم خرابه.

ادرین گفت: هی. اون کوفتی حالتو بهتر نمیکنه .. نکش

مرینت سیگار را در اورد و نگاه کرد.

اون با خودش چیکار میکرد؟ سرش را کمی تکان داد و سیگار را تو خیابان پرت کرد.

 

پسر گفت : من ادرینم .

مرینت از روی جعبه پاشد. 

به سمت خیابان رفت . سرش را چرخاند و گفت : مرینت ....

 

 

تمومممممممممم

چه داستان مزخرفی 

پوف

حوصله ندارم