Blameworthy P2

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/07/19 20:32 · خواندن 3 دقیقه

بلاگیکس هنگ بود دیر شد

۴۰ تا کامنت

ماشینو روشن کردم و سمت بیمارستان روندم، تو راه با خودم فکر کردم..، برم دیدن زندانیا؟ من؟ من که کار خوبی تو زندگیم نکرده بودم، ادم با ایمانی هم نبودم.. اواسط دهه دوم زندگیم بود و کاری بجز مشروب خوردن و سیگار کشیدن نمیکردم، موهامو پشت گوشام هدایت کردم و هین ارومی کشیدم، هنوز بارون میومد و کمی شدت گرفته بود، شیشه های ماشین خیس شده بودن. به خیابون ها نگاه کردم، از اخرین باری که اینجا اومده بودم شلوغتر شده بود، حتی ادما هم بیشتر بودن.. بچه های دبیرستانی رو میدیدم که تو کمیک فروشی " آفتاب" نشسته بودن و رامیون¹ میخوردن.. خیابون پر از پوسترای تبلیغ کیپاپ² بود.با اینکه هوا بارونی بود اما خیابونا شلوغ بودن
نگاهمو به ورودی بیمارستان میونگجی² دادم، فرق کرده بود. ماشینمو توی پارکینگ پارک کردم و وارد اسانسور شدم، زنی که کنارم بود بچه ای تو دستش داشت که مدام گریه میکرد.. 
دیوار های راهرو همه گل کاری شده بود، سمت پذیرش رفتم و بعد از کمی منتظر بودن نوبتم شد
_ اسم بیمار؟
_میلین وارن
_ طبقه +۲ اتاق ۸۵، کره ای نیستین؟
به زن عجیب و غریب رو بروم که یونیفرم سفید تنش بود و خیلی فضول بود نگاه کردم
_ خانواده مادریم اهل فرانسه ان، اینم تو کارت بهت کمکی میکنه؟
زن نگاه تجملی ای به من انداخت که فرقی با چشم غره رفتن نداشت. به نرده پله برقی تکیه دادم و نگاهمو به افرادی که پایین میومدن و بالا میرفتن دادم، برگشتن به کره، برام حس عجیبی داشت.. و از موندن تو پاریس متنفر بودم، چیزی که میدونستم این بود که بابام که پیانیست اپرا بود تو پاریس مادرمو میبینه. بعد ازدواجشون به کره میان.. همیشه فکر میکردم اگه تو پاریس بدنیا اومده بودم زندگی بهتری داشتم، واسه همین رفتم پاریس.. اما تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه زباله همیشه زباله ست و فرقی نداره تو سطل زباله ی یه خونه مجلل باشه یا یه خونه ی معمولی، پس فرقی نداشت کجا بدنیا اومدم. من همین احمقی هستم که همیشه بودم.
احمق بودنم رو تقصیر مادرم میدونستم، اون هیچوقت به خودش زحمت نداده بود منو باور کنه. هیچوقت..
وقتی به رابطه بعضی دوستام با خانوادشون فکر میکردم، حسودیم میشد.. نمیدونم.. فقط منم که با مادرم این همه مشکل دارم؟
بدون در زدن وارد شدم، اتاقش vip بود و فقط خودمون توش بودیم.
_ اومدی؟
_اوهوم
کیفم رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و به دیوار تکیه دادم.
_ دوباره میری؟
_ نمیدونم.
نگاهمو به چهره مادرم دادم، هنوز جوون مونده بود،گاهی حتی فکر میکردم من از اون پیرترم، فقط موهاش کمی سفید شده بود.
_ ویولت
_ چیه؟
یکم طفره میرفت، نمیدونم باز چی میخواست بگه.
_ پسر دکتر کانگ وقتی از فرودکاه برگشتی تورو دیده، راستش مامانش اومد دیدنم، کلی هم غذا برام اورد، مثل اینکه پسرش..
قبل اینکه حرفشو ادامه بده لب زدم:
_ ازم پنج سال بزرگتره.³
_ توام اونقدرا جوون نیستی.. منظورم اینه که.. الان این چیزا مهم نیست.. وکیله ها..
پوزخندی زدم، بهش نگاهی انداختم.
_ خب؟