🪟🌼 two balconies 🪟🌼 پارت 1
یکی به من بگه چرا دارم پارت میدم ؟ :\
راستی این رمان منحرفی نیست
مرینت به سمت اتاقش رفت و در را با شدت بست.... پشت در نشست و اشک هایش را پاک کرد.
1 روز هم از مرگ پدر و مادرش نمیگذشت .. اما انگار یکسال بود که انها را از دست داده بود
اون تصادف، از ذهنش نمیرفت. انها برای بستنی خوردن رفته بودند اما تصادف کرده بودند.
چرا؟ چرا یک دختر 10 ساله باید تنها در خونه ای به این بزرگی زندگی کند.؟
مرینت هودی سیاهش را روی تاپش پوشید و ارام گفت: یکم هوا احتیاج دارم...
در بالکن اتاقش را باز کرد و روی صندلی چوبی نشست.. به بیسکوییت های روی میز که پدرش خریده بود خیره شد.
پاییز بود و باد سردی می وزید.
مرینت روی لبه ی بالکن خم شد و به بیرون نگاه کرد. ساختمان سیاه رو به رو، تو چشم ادم میزد ..
مرینت خودش را بغل کرد و به ساختمان سیاه خیره شد.
دو چشم سبز؟
از زبان ادرین:
ادرین به سمت اتاقش رفت و در را با شدت بست.... پشت در نشست و اشک هایش را پاک کرد.
1 روز هم از مرگ پدر و مادرش نمیگذشت ..( دادا... الان نگو این چرا همونا رو دوباره نوشته همه اینا از طرف ادرینن بخونننن 🚬) اما انگار یکسال بود که انها را از دست داده بود
اون تصادف، از ذهنش نمیرفت. انها برای شام خوردن بیرون رفته بودند اما تصادف کرده بودند.
چرا؟ چرا یک پسر 11 ساله باید تنها در خونه ای سیاه زندگی کند؟
ادرین سوییشرت سفیدش را تن کرد و گفت: یکم هوای تازه احتیاج دارم ..
در بالکن اتاقش را باز کرد و به بیرون خیره شد. ساختمان سفید رو به رو ( همون خونه مرینت ) میان ان همه ساختمان سیاه زیبا بود.
دو چشم ابی؟
خب.
این برا پارت یک خوبه...
نظر؟