جانشین فصل 2 پارت 26 (منح.)
سلام دوستان . بیاید ادامه مطلب ( نوشته داخل پرانتز بالا اشتب تایپی نیست .......)
یک ماه بعد :
فرد ناشناس :
دزدی ها از زمانی که به اون ویلا حمله شد , به راحتی میتونم بگم سه برابر شده . دیگه واقعا دارم حس میکنم که قضیه خیلی بو داره ... درحالی که بین این دزدی ها , یکیشون از همه عجیب تر بود ... از یه شرکت خصوصی , ذراتی به نام پیم (PIM) دزدیده شد ! یه نوع ترکیب خاص که توی جنگ جهانی دوم یه دانشمند دیوانه خلقش کرده بود و آخر سر هم نابود شد ... نمیدونم . میتونم به آدرین اعتماد کنم یا نه ؟ یا حداقل میتونم اون رو در جریان این قضیه بزارم یا نه ؟ نا سلامتی اون جانشین استارکه ! نمیتونه آدم بدی باشه ولی ... هنوز هم دو دلم ! منم جا پای کس کمی نذاشتم ... پام رو گذاشتم جای پای اولین انتقام جو ...
مرینت : توی این یک ماه , یک بار هم ندیدم آدرین آروم و قرار داشته باشه , مثلاعروسی کردیم ! نه خبری از ماه عسل بود . نه خبری از شام عاشقانه و نه خبری ... خیلی نگرانشم ! هر روز و هر لحظه درحال چپ و راست رفتن برای پیدا کردن یه سر نخه . اسکات هم بعد از ماجرای اون سب آب شده رفته زیر زمین ... هعی ... اگه زیگی بود شاید میتونست کمکمون کنه ... برای همین میخواستم وقتی آدرین امروز میاد خونه باهاش صحبت کنم . مثل همیشه در رو گرامی ندونستن و داخل تراس فرود آمدن !!!! چندین بار بهش گفتم از تراس نیا تو , میترسم ! ولی گوشش بدهکار نیست ... اومد داخل و سلام نکره رفت نشست روی کاناپه . منم پیتزایی که درست کرده بودم رو گذاشتم تو فر و رفتم پیشش نشستم . دستم رو گذاشتم پشتش و بهش چسبیدم ... :
- مرینت : بازم هیچی ؟
- آدرین : هیچی ! نه از فلش , نه از اون فرقه , نه از اون اسکات لعنتی !
- مرینت : آدرین من نگرانتم ! داری خیلی به خودت فشار میاری !
- آدرین : عشقم ! من به خودم فشار آوردم وعضعم اینه ! اگه فشار نمیاوردم ببین چی میشد ...
- مرینت : اخه مگه توی اون نقشه چی بود ؟
بعد آدرین با صدای بلند داد زد :
نمیدونم !!!!!!!!
بعد سرش رو انداخت پایین رو آروم آروم شروع کرد به گریه کردن ... :
- آدرین : مرینت ! من فقط یه وظیفه داشتم ... فقط یکی ! نتونستم انجامش بدم !
اون لحظه یاد خودم افتادم ... یاد اون روزی که اون برگه رو به آدرین دادم ! منم همین وضع رو داشتم ... اگه برگه رو به آدرین نمیدادم هم عذاب وجدان میگرفتم ! هم اون دیگه مرد آهنی جدید نمیشد ... هم باید تا آخر عمر زیر ترس زندگی میکردیم ... ولی حالا هم که برگه رو بهش دادم کم مونده بود آدرین رو به کشتن بدم ! خودم هم داشتم میمردم ! همش تقصیر من بود ... اگه اون روز پافشاری نمیکردم برای اینکه آدرین به اون وبینار بیاد ... اگه اون روز استارک رو حضوری نمیدید ... شاید الآن تو آرامش بودیم ... ولی اگه آدرین به اونجا نمیرفت ... با استارک آشنا نمیشد ... این زره جدید رو نمیساخت ... تونی هم نمیتونست با تانوس بجنگه ... حتما شکست میخورد ... و احتمال داشت به خواطر شکست خوردن از تانوس الآن همه انسان های کره زمین محو شده بودن ...
اصلا سر در نمیارم ... یه لحظه یه ندایی توی وجودم بلند داد زد : آهای مرینت ! از پلی گذشتی که راه برگشت نداره ... پس برو جلو و به آخر پل برس ... باید با ترس هات رو به رو بشی ... تا بتونی از آدم هایی که دوسشون داری محافظت کنی ...
صدایی که توی گوشم میپیچید خیلی برام آشنا بود ... انگار صدای یه شخص نبود ... صدایی که قبلا هم شنیده بودمش ... صدای یه موجود جادویی !!! تصمیم گرفتم آدرین رو دلداری بدم :
- مرینت : یادته یه روز منم حال تو رو داشتم ؟ بغلم کردی ... نوازشم کردی ...
- آدرین : از همون روز کوفتی شروع شد ...
- مرینت : اشتباه نکن ... اگه هیچ کدوم از این اتفاق ها پیش نمیومد الآن من و تو اینجا نبودیم ... پس سرت رو بگیر بالا اشک هات رو پاک کن و لبخند بزن
بعد از اینکه سرش رو آورد بالا با نوک انگشتام اشک های صورتش رو پاک کردم . و صورتش رو نوازش کردم . بهش گفتم :
- حالا بخند پیشی کوچولو !
خندش گرفت و شروع کرد به خندیدن و به پایین نگاه کرد :
- مرینت : اون جمله ای که اون روز به من گفتی چی بود ؟
- آدرین : مطمعنم استارک فکر اینجاش رو نکرده بود ولی من هیچ وقت تنهات نمیزارم .
- مرینت : اشتباه کردی ... استارک فکر اینجاش رو هم کرده بود ...
توی حرکت ناگهانی با انگشم چونه اش رو آوردم بالا و گفتم
- به من نگاه کن !
و توی یه حرکت ناگهانی لبام رو به لباش چسبوندم . چند دقیقه فقط به این کار ادامه دادم تا وقتی که دیگه نفس کم آوردم ...
دیدم حال آدرین خیلی خوب شده . برگشت و بهم گفت :
- مرینت . ام .... راستش نمیدونم ........ شاید هنوز زود باشه .... میخوای ...
تا این رو گفت فهمیدم قضیه چیه :
- پیشی جون ! خوشت اومده ها ؟!
- آره عزیزم ! مگه میشه با مری ازدواج کرد و این کار رو نکرد ؟
- نه نمیشه !
دوباره لبام رو به لب هاش چسبودم ... چشمام رو بسته بودم و فقط از لب هاش میخوردم . در همین حین بغلش نشستم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم . آدرین بلند شد و منم هنوز تو بلغش بودم . تا اینکه حرکت کرد و رفت به سمت اتاق ...
صبح روز بعد :
آدرین :
آفتاب صبح افتاد توی چشمم . هنوز از رخت خواب بلند نشدم . دیدم مرینت سرش رو گذاشته روی شونم و دستش رو گذاشته روی سینه ام . مثل یه گربه ملوس خوابیده ! دلم نمیومد بیدارش کنم ولی دیگه مجبور بودم ... :
- آدرین : مری خانم ! بسه دیگه هر چقدر خوابیدی !
- مرینت : ولم کم دیشب شب سختی بود ... هنوز خسته ام !
- آدرین : دیگه هر چقدر هم آه و ناله کرده بودی تا الآن دیگه باید خستگیت در میرفت ... راستی چقدر سر و صدا میکردی !!!
- مرینت : ببخشید !!!! رحم نمیکردی بهم !!! ولمم نمیکردی !!! میدونی چقدر بالا پایین پریدم دیشب ؟ پاهام درد میکنه !
- آدرین : پاشو ! پاشو بسه دیگه ! برو لباس هات رو بپوش الآن یخ میکنی سرما میخوری ...
- مرینت : میخوای ادامه بدیم ؟
- آدرین : تو مگه خسته نبودی ؟
- مرینت : دیگه تنها راهیه که جلوی خودم میبینم تا روی تخت نگهت دارم . دوست دارم بغلت بخوابم !
- آدرین : نه دیگه ! بریم . باید برم دوش بگیرم . تو هم دوش لازمی !
بعد بلند شدم رفتم سمت حموم ...
خب بچه ها اینم از پارت 26 . محض اطلاع میخوام یه چیزی بگم بهتون ! یه سایت ساختم برای مارول فنا ! اونجا اخبار و داستان و فیلم های مارول رو قراره بزاریم امیدوارم بیاید و حمایت کنید . راستی نویسنده هم قبول میکنیم ....
آدرس سایت