Mutual love with war p7

𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 · 1402/07/14 21:08 · خواندن 4 دقیقه

 

اشک تو چشمام جمع شده بود
بدو بدو رفتم تو آغوشش و بغلش کردم
-کجا بودی،دلم برات تنگ شده بود
از زبان کاگامی:
نگاهی به چشم های گودی افتاده آبیش انداختم ،قطرات اشک از چشمام فرو میریخت باورم نمیشه بعد چندسال دیدمش،باورم نمیشه ،اصلا به هیچ وجه،یادم نمیره چه روز هایی رو باهم گذروندیم که یهو رفت.....
=منمم همینطور مرینت،میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود ؟ همین که شنیدم برگشتی از بس ذوق کردم که اصلا خواب به چشمام نمیومد ،برات یه سوپرایز دارم ،این بادبادک رویادته؟
______________________


فلش بک به چندسال قبل ۷سالگیشون-:
ذهن کاگامی: مامان قشنگه؟یه دوست پیدا کرده بودم اسمش مرینت بود رو یادته؟میخوام این باد بادک رو بهش بدم ،میشه بریم خونشون ؟
چند دقیقه بعد:مامان رو راضی کرده بودم،رسیدم خونشون ،
مامان:تو اینجا بمون من میرم ،
کاگامی: باشه مامان
رفتم تو اتاقش،-سلاااممم مرینت چشمات رو ببند
چشماش رو بست که باد بادک رو تودستاش گذاشتم،چسماش رو وا کرد که دید بادبادکه
تا دید دووید و رفتتو حیاط
کاگامی:وایسا مرینتت منم بیامم 
رفتیم بالا 
به چشم های رنگ دریاش خیره شدم و زل زدم ،چقدر یه دختر میتونه زیبا باشه ؟
ذوقش از چشماش معلوم بود 
توی افکارم بودم که صدای آرومی رشته افکارم رو پاره کرد
+کاگامی؟خوبی؟تو نمیای بازی؟
همونطور که زل زدم تو چشماش ،لبخند عمیقی زدم
+الان میام

 

_______________________
برگشت به حال:
از زبان مرینت :
-کاگامی.... تو هنوز این بادد...بادبادک رو دارییی
چقدر بچه بودیم
+آرهه،راستی مرینت ،عا..... بهت گفتن که پدرت ،عا پدرت رو از دست دادی؟.
اشکی تو چشمام جمع شد ، صورتم رو برگردوندم و رفتم سمت آینه.....
دست رو شیشه پنجره گذاشتم،بارون گرفته بود ،قطرات اشک از چشمام محو میریخت
-آره ،بهم گفتن ،-شروع به گریه کردم-اصلا باورم نمیشه که آغوشش رو از من دریغ کرد،هیچوقت باورم نمیشه که نمیتونم دیگه ببینم،-چهار زانو رو پاک افتادم -اصلا باورم نمیشه،کاگامی اومد سمتم،
+برات متاسفم مرینت ،من وقتی بدنیا اومدم پدرمو ندیدم ،آره حس خیلی بدیه که بیای خانواده ات رو ببینی و بفهمی فوت کردن، درکت میکنم ،بیا بغلم مرینت کوچولوم،به این فکر کن که الان از تو آسمون داره نگاهت میکنه و همیشه تو قلبته.
اشکم رو پاک کردم
-امیدوارم همینطوری باشه
+راستی میدونستی؟دولت دانشجو ها و افراد 

جوون رو جمع میکنه برای آموزش دادن؟تا بتونن دفاع کنن و بفرستن تو جنگ.
دستی رو صورت خیسم کشیدم،
-بخاطر انتقام پدرم،میرم!
+ولی مرینت ریسکش خیلی بالاعه شاید کشته بشی،اونا رحم ندارن
-برام مهم نیست!!آب از سرم گذشته،انتقام پدرم رو ازون لاشی ها میگیرم!
صدای زویی اومد: مرینتتت بیا یچیزی بخوریم 
-وایساا مگه الان ساعت چنده ،چند ساعت من خوابم برده بود
+چند ساعت خوابت برده بود نابغه؟ساعت ۷غروبه 
_____________________
روی میز نشستیم،کم کم داشتیم به فصل سرد پاییز نزدیک میشدیم،سرما از رگ گردن بهمون نزدیک تر بود و خطر سرما خوردگی نزدیکه
سر میز نشسته بودیم که بحث جنگ رو پیش کشیدم
-مامان میدونستی میخوام برم تو آموزش هایی که به جوون ها میدن شرکت کنم؟!
میخوام انتقام باباروبگیرم
÷ت ت تو چیکار داری میکنی مرینت ،خطرناکه ،ریسکش خیلی بالاست ولی
-مامان ،یکبار که شده به حرفم گوش کن،منصرفت نمیکنم،باعث سربلندیتون میشم 
÷نمیخوام ریسکش رو به جون بخرم ،گابریل رو از دست دادم!دیگه این اشتباه رو به جون نمیخرم
،مشتی رو میز چوبی قدیمی کوبیدم!-همین که گفتم ،صندلیو عقب کشیدم و سمت اتاق رفتم و در رو محکم کوبیدم
÷آلبرت نمیتونم بزارم این کار رو بکنه!!!
+لطفا مجبور به کاریش نکنین ،اینطوری بیشتر لج می‌کنه 
×درستش میکنم سابین
از زبان کاگامی:
-من میرم پیشش،باهاش حرف میزنم،صندلی رو عقب دادم و از روز صندلی بلند شدم
قدم های آهسته ای گذاشتم و سمت در اتاق رفتم،نباید درباره علاقه ای که بهش دارم بفهمه،من بایسکشوالم اون چی ؟نباید هیچکس بفهمه،جرمه و خطر ناکه
،آهسته در زدم-منم مرینت ،میتونم بیام داخل ؟
+بیا تو اتاق
قدم زنان رفتم تو اتاق 

 


3756کارکتر

سلااممم

سعی کردم طولانی کنم،درس ریخته رو سرم سعی میکنم زودتر پارت بدم،

چطور بود؟

نظرتون چیه؟

لایک و کامنت طولانی=پارت طولانی 

و البته که کامنت الکی نباشه

و اینکه نظرتون چیه؟

بنظرتون چه اتفاق هایی میوفته 

راستی زیاد از تعداد لایک و کامنت ها راضی نیستم:)