Green eyes, the color of devil S2 P8
ادامه؟
چشمام رو کامل باز کردم، چیزی که میدیدم دختری با چشمای سبز تیره که رو به قهره ای میرفت و موهای قهوه ای رنگ بود.
همین دختر بود که دکتر رو صدا میزد؟ نمیدونم.. توی بیمارستان بودم.. اتاق معمولی بود و سرمی به دستم بود.
یه دست لباس سفید تنم بود .
دختر نگاهی به من انداخت و با لبخند عجیبی شروع به حرف زدن کرد.
_ بالاخره بهوش اومدی، بی خانمانی؟ چرا تو خیابون خوابیده بودی؟ دلت میخواد بمیری؟
پشت سر هم سوال میکرد و یک دقیقه هم ساکت نمیشد. بخاطر دهن گشادش اخمی رو صورتم اومد.
_ بی خانمان نیستم فقط از خونه زدم بیرون
ریز خندید: از خونه بیرونت کردن؟با مامانت دعوات شده؟
_ نه، خودم رفتم بیرون، من مامان ندارم.
لبخندش غمگین شد، دستی به سرم کشید و موهامو نوازش کرد، از حرکت ناگهانیش شوکه شدم.
_ اشکالی نداره پسر کوچولو، منم بابا ندارم، بگو ببینم با زنت دعوات شده؟
_زن هم ندارم
دوباره ریز خندید، چونه ش رو به دستش تکیه داد، و جوری که انگار به چیز جالب و جدیدی نگاه میکنه بهم نگاه کرد.
ناله ای از بین لبهای خشکم بیرون اومد و زمزمه کردم:
_ سردمه.. خیلی سردمه
دستاشو جلو اورد و درحالی که هنوزم لبخند رو لبش بود و نیشش باز بود پتو رو تا گردنم بالا کشید
_ صداتم گرفته معلومه که سردته دیشب وسط برف تو خیابون خوابت برده بود،سرما تو بدنت مونده. نمیدونم چجوری تو اون سرما خوابت برده، عجیب اینه هنوز زنده ای.
با تعجب نگام کرد و حرفش رو ادامه داد:_ ببینم نکنه نامیرایی¹؟
خیلی حرف میزد، اما حرف زدن باهاشو دوست داشتم، کیوت بود
_چی میگی، نامیرا دیگه چیهه، کی پیدام کردی؟
بدون فکر کردن جوابم رو داد:_ ساعت ۶ صبح، میدونی چیه؟ مردم فقط نگات میکردن و رد میشدن، ولی من با خودم گفتم حیفه پسر به این نازی از سرما بمیره، حالا نمیگی چرا بیرون بودی؟
_ چرا بگم؟
لبخند گرمی تحویلم داد و اینبار با کنجکاوی نگام کرد،
_ نگران نباش من به کسی نمیگم
به تخت تکیه دادم و گوشه پتو رو تو دستم گرفتم، خیلی سردم بود، توصیفش سخت بود.. حس میکردم خون توی رگهام یخ بسته.
_ چون از خونه خسته شدم..
هین ارومی کشید و سرشو یکم جلوتر اورد، صورتش رنگ پریده بود و لبهاش کمی زخمی بودن، اینبار من از اون پرسیدم:
_ چرا لبات زخمه؟
لبخند مشتاقی زد، انگار منتظر بود منم از اون چیزی بپرسم.
_ لبام؟ اها، وقتی استرس داشتم پوست روشونو کندم، فکر بد نکن من دوست پسر ندارم
اخر حرفش رو گفت و بعد اروم خندید، زیاد میخندید اما حسی ته دلم میگفت غمگینه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم، چشمای سبزش عجیب بود، شبیه سبز زیتونی بود و به رنگ قهوه ای روشن میرفت، حالا که دقت میکردم نزدیک مردمکش رگه های عسلی میدیدم، چشماش چیزی بود که کم دیده بودم، بینهایت زیبا بود.
_ اسمتو نپرسیدم
اینبار من لبخند زدم، فقط چون میخواستم جواب لبخند هاشو سرد ندم
_ آدرین، اسمم آدرینه، و تو؟
هین ارومی کشید و چند لحظه ای با خودش فکر کرد و بعد جواب داد
_ام، لِنا.. اسمم اینه..
نمیدونستم معنی اسمش چیه، ولی ندای قشنگی داشت، بهش میومد.. نگاهی به میز عسلی انداختم و گوشیمو برداشتم، حتی یه تماس هم از طرف مارینت نداشتم، لبخند غمگینی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
_ تو هیچوقت نمی فهمی... همیشه فکر می کنی فقط خودتی که درد می کشی.
تمومههههه
۶۰ تا کامنت