Blameworthy P1

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/07/13 22:58 · خواندن 3 دقیقه

رمان جدید ارتااا

اسم:گناهکار

ژانر:درام،عاشقانه

شخصیتها:فعلا ویولت و ایدن، همینا که تو کاورن

خلاصه: دونفر همه ی غم هاشونو باهم در میون میذارن چون یکیشون قراره بمیره اما..

 

 

روان نویسم رو برداشتم و دفتر خاطراتم رو باز کردم، خالی بود، تازه خریده بودمش.. دستم رو روی صحفه اول کشیدم، نوک روان نویس رو روی خط اول گذاشتم،
《 چه در وطنم باشم، چه خارج از وطنم، چه در خانه باشم، چه بیرون از خانه، حس میکنم در بین زنجیر هایی گیر کردم که ارزویم پوسیدنشان است، نمیدانم گناهم چیست که اینگونه در قفس مانده ام..》
دفترم رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم، نفسم رو جوری که بیشتر شبیه اه کشیدن از غم بود بیرون دادم و از جام بلند شدم، کت پاییزه ام رو پوشیدم و گوشیمو از روی میز چوبی که از بچگیام گوشه اتاق بود برداشتم و توی جیبم گذاشتم، از خونه بیرون زدم و یه تاکسی گرفتم، وقتی به مطب رسیدم، بارون میومد، قبل از اینکه خیس بشم وارد ساختمون شدم، بعد از گفتن اسمم به منشی وارد اتاق شدم، تاریک بود و لامپی داخلش روشن نبود، بخاطر ابری بودن هوا اتاق تاریک بود، دایی همیشه صرفه جویی میکرد و تا جای امکان پرده هارو میکشید تا اینکه لامپ اتاقو روشن کنه، روشو سمت من برگردوند
_ از پاریس برگشتی؟ تو که اونجارو خیلی دوست داشتی
_ بخاطر مامان برگشتم.. حالش خوب نیست نه؟
روی صندلی ای که جلوی میزش قرار داشت نشستم،
_ نه نیست. ولی چرا برگشتی؟ تو اهمیتی به اون نمیدادی، دلیل دیگه ای نداره؟
_ دلم برای خاله امیلی تنگ شده بود، میدونی؟
عینکش رو به چشم زد، چشمای سیاهش پشت شیشه عینک تیره تر بنظر میرسیدن، نفس عمیقی کشید و به صندلیش تکیه داد.
_ افسردگیت بهتره ویولت؟
_ قراربود راجبش حرف نزنیم، من خوبم.. اینکه تو پاریس بودم حالمو بهتر کرده.
به کفشام نگاه کردم، وقتی از پاریس حرف میزدم، بعضی خاطرات دلخراشم قلبم رو به درد میوردن، انگار یکی رو قلبم خراش میندازه، لبخند غمگینی زدم
_ با منم راجبش حرف نمیزنی؟ من یه روان شناسم..
سرمو بالا اوردم، اب دهنم رو قورت دادم، با اینکه چیزی نمیگفتم.. دایی بیش از حد راجب زندگیم میدونست
_ جولیا چیشد؟ هنوز باهمین؟
_ من راجب خودت پرسیدم، چرا بحثو سمت اون میبری؟ گفت نمیخواد با عوضی ای مثل من باشه.
_ پس بچه چی؟
اهی کشید و عینکش رو روی بینیش جا به جا کرد، به راحتی میتونستم بگم دایی خوشتیپم بخاطر اون زن پیر تر شده، موهاش سفید نشده بود، اما نگاهش اینو به من میگفت
_ خودش بچرو بزرگ میکنه.. گفت من حتی پدرشم نیستم
مکالمه مون با وارد شدن خاله امیلی تموم شد، با دیدن من به سمتم اومد و منو تو اغوش کرمش گرفت، اونو بغل کردم، رگ های سفید بین موهاش زیاد شده بود، قبلا ازش پرسیده بودم چرا موهاشو رنگ نمیکنه اما اون با لبخند جوابم رو داده بود، بعد از اینکه یه چای خوردیم و احوال پرسیمون تموم شد خاله درحالی که دستاشو بهم میمالید نگاهی به من انداخت
_ ویولت، قراره برم ملاقات زندانی ها، اونایی که جرم خاصتری دارن، میخوای باهام بیای؟
با اینکه خاله رو دوست داشتم دلیل بعضی کارهای عحیبش رو نمیفهمیدم، اون مسیحی بود، اما درک نمیکردم، دیدن زندانی ها باعث میشد بره تو بهشت؟ رک جواب دادم..
_ چرا باید باهاتون بیام؟





برای بعدی ۳۰ تا کامنت بدین ببینیم چیکار کنیم اره خلاصه