«شاهراه رستگاری» پارت آخر
The Last Part
... آماری، صاف در چشمان محافظ آدرین را زد و به او گفت:« میخوام دوباره برگردم به نونوایی دوپن.»
محافظ هم در جواب، غرولندی کرد و آماری را به سمت ماشین برد.
آدرین مدام از آماری میپرسید:« میخوای چی کار کنی؟ نباید فعلاً برگردیم اونجا، الان اوضاع بغرنجه...»
آماری گفت:« غمت نباشه، میدونم دارم چی کار میکنم.»
در تمام راه، آماری داشت به نقشه اش فکر میکرد. دلش میخواست هر چه سریعتر آن را عملی کند...
... چند دقیقه بعد، ماشین مقابل نانوایی دوپن توقف کرد. آماری سریعاً پیاده شد و به سمت در رفت.
پدرش پشت پیشخوان نشسته بود و با شدتی وصف ناپذیر گریه میکرد. خانم چنگ هم بالای سرش ایستاده بود و او را دلداری میداد.
آماری صدای خود را صاف کرد و به خانم چنگ گفت:« ببخشید، میدونم الان وقت خوبی نیست، اما میتونم مرینت رو ببینم؟»
خانم چنگ به او نگاه کرد و گفت:« اوه... آدرین... آره... آره، برو بالا، مرینت توی اتاقشه...»
آماری به سمت پلکان رفت. اما لحظه ای ایستاد و به چشمان خیس از اشک پدرش نگریست. برقی از ترحم و رقت قلب، دل آماری را روشن کرد...
و باعث شد بی اختیار این کلمات از دهان آماری بیرون بتراود:« دوستت دارم بابا...»
توجه پدرش و خانم چنگ ناگهان به او جلب شد.
پدرش با حالتی مدهوش پرسید:« چی گفتی؟»
آماری که فهمید حرف نابه جایی زده، سریع در پی اصلاحش گفت:« آماری... بهم گفته بود که... این رو همممم، ب... بهتون بگمطفلیقبسیژظثس...»
خانم چنگ پرسید:« حالت خوبه آدرین؟»
آماری هول شد، و بدون اینکه پاسخ بدهد، از پلکان بالا رفت...
... انگشتان آماری، آرام بر روی درب اتاق مرینت کوفته شدند، مرینت با صدای نازک خود گفت:« بله بفرمایید...»
آماری بی درنگ وارد اتاق شد.
مرینت از روی صندلی اش برخواست، اما به محض دیدن هیبت آدرین، تا بناگوش رنگ به رنگ شد. صورتش چنان سرخ شده بود که انگار شدیداً عصبانی است. او با تتپته گفت:« س... سل... سلام آدرین...»
آماری میخواست که کار درستی کرده باشد، میخواست آدرین را، که در تمام این مدت کمکش کرده بود، به عشقش برساند، به همین خاطر، بی هیچ مقدمه و توضیحی، از قول آدرین به مرینت گفت:« دوستت دارم...» و لبهایش را روی لبهای مرینت چسباند...
... مدتی بعد از اینکه آماری مسبب رسیدن آدرین و مرینت به هم دیگر شد، و چند کار خوب دیگر هم انجام داد، در یک شب نسبتاً سرد، روحش از بدن آدرین جدا شد.
آدرین در خواب بود، به همین خاطر چیزی نفهمید.
روح آماری به سمت بالا رفت. بالا و بالاتر. او از سیاره زمین خارج شد. به سمت کهکشان ها بالا رفت و چشمانش کم کم نوری را دیدند که وصف ناشدنی بود...
... اما ناگهان در وسط راه توسط فرشته اش متوقف شد.
آماری به فرشته اش گفت:« میشه لطفاً از راهم بری کنار؟ داری مانع رستگار شدنم میشی.»
فرشته گفت:« رستگاری؟»
آماری گفت:« آره دیگه! من کلی کار خوب اون پایین کردم، حالا هم دارم به سمت بالا کشیده میشم، پس یعنی تموم شد دیگه!»
فرشته گفت:« متأسفم آماری، اما تو فقط مرحله اول رستگاریت رو پشت سر گذاشتی، هنوز تا رستگاری کامل، راه زیادی در پیش داری...»
آماری گفت:« منظورت چیه؟ این نامردیه!»
فرشته گفت:« ببخشید، ولی این حقیقته. تو از این لحظه به بعد، ده یک روح انسانی نیستی، بلکه به درجه فرشته نگهبان برگزیده شدی...»
آماری با کمی ترس پرسید:« خب... این یعنی چی؟»
فرشته گفت:« باید چند مأموریت انجام بدی، اونوقت روحت کاملاً پاک، و رستگاریت کامل میشه...»
آماری پرسید:« مأموریتم چیه؟»
فرشته گفت:« به بند کشیدن روح شیطانی، «زاراتوس»...»
آماری گفت:« چی؟...»
« پایان »