ازدواج اجباری#40

Panis Panis Panis · 1402/07/09 16:47 · خواندن 1 دقیقه

بفرمایید :) 

نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد بلند سلام کردم با اخم برگش طرفم و گفت -علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها -خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟ -دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت با صدا زدم زیر خنده -دختره دیوونه با حالت تهاجمی گفت -خوب راس میگم دیگه ... -خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟ با لحن تلبکاری گفت -بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم -برو بابا،چه خبر؟ اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت -هیچی بابا خیرم کجا بود -حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟ -هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم -اوه اوه،حالا واسه چی؟ -حرف مفت میزنه خوب همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم -چی میگه مگه؟ دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت -حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من لبخند بدجنسی زدمو گفتم -اوه اوه بچم خیلی هوله -زهرمار -جوووووووون؟ -بادمجون --بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام -مردشور تو بابات و باهم ببرن -به من چه؟ -حالا زود کوفت کن دیگه اخرین لقمه رو خوردم و گفتم -بفرمایید کوفت کردم -خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده -اوکی پاشو بریم بالا -بریم رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت -خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد...