عشق پلاستیکی F2 P15 (پارت آخر)

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/07/08 21:59 · خواندن 10 دقیقه

این پست رو کامنتاشو به 60 تا برسونید تا رمان جدیدمو شروع کنیم..... رمان به خاطر غرورم با ژانر کمدی و عاشقانه

آدرین*

پام رو روی گاز گذاشتم.. و سر پیچ ها اونقدر با سرعت میرفتم که دو یا سه بار نزدیک بود ماشین چپ کنه!

بطور غریزی داشتم به آدرس عمارت سایمون میرفتم...

وقتی رسیدم ماشینو وسط جاده خاکی ول کردم و دویدم سمت در...

با لگد کوبیدم به در چوبی طرحدار عمارت!

من_این در لعنتی رو باز کن!

اونقدر محکم با مشت و لگد می‌کوبیدم که نزدیک بود استخوانم خورد بشن!

بالاخره در رو باز کردم.. رفتم داخل، ولی هیچکسی رو نمیدیدم.

خبری از خدمتکاری نبود!.. سالن خالیه خالی بود!

از پله ها رفتم بالا_مرینت...آلیس!

توی راه پله هاهم کسی نبود..تمام چراغا خاموش بودنو فقط نور ماه که از پنجره ها عبور می‌کرد راهرو ها و اتاقا و روشن می‌کرد!

یه لحظه ذهنم کشیده شد توی همون اتاقی که قرار بود زندونی بشم..

دویدم و توی همون تاریکی محض خودمو رسوندم به اتاق.. درش قفل بود.. با سه لگد تونستم بازش کنم..

یه صندلی گهواره ای توی اتاق بود و داشت تکون می‌خورد...

آروم آروم رفتم به جلو،دستم رو بردم کنار اسلحم..

اما روی اون صندلی.. جغدای آلیس بود!!

خدایا.. نکنه بلایی سرشون آورده!!!

از اتاق دویدم بیرون.. هرجا رو گشتم اثری ازشون نبود!

همینطور که میرفتم چشمم به یه اتاق باز خورد...

دکور اون اتاق من رو از نگه داشت!

این اتاق... اتاق کار همون رییس حمل الماس.. "تام بکت بود!!

ولی.. هیچ جنازه ای و حتی یک قطره خونی نبود!

اینا چه معنایی دارن!!

چون باید با دقت بررسی میکردم تمام دکور اون اتاق رو یادمه.. حتی اسم کتابای کتابخونه رو!

ولی هیچ تفاوتی بین اون چیزی که به یاد دارم و این اتاق نیست!!

سرم به شدت درد میکرد.. یهو یه چیزی یادم اومد.. فضای بیرون پنجره!!

آره درسته.. خودمو به کنار پنجره پشت میز رسوندم..

حتی فضای بیرون هم با عکس هماهنگی داشت.. اما.. بجای ماشین، سایمون روبروی پنجره ایستدده بود و به من لبخند میزد!

برای اولین ترس شدیدی رو توی خودم احساس کردم..

و بعد نگاهش رو به جنگل پشت سرش دوخت..

به همون جا خیره شدم.. دود بود!!

بی اختیار زمزمه کردم_مرینت...!

و بعدچشمم به صورت پر رضایت سایمون افتاد!!

از کنار پنجره کشیدم کنار و با سرعت به سمت همون مکان توی جنگل میدویدم!

.....

مرینت*

سرم درد میکرد.. خیلی خیلی زیاد!!

وقتی چشمام از اون حالت سیاهی دراومد.. توی جنگل بودیم..

وای خدا.. شکمم.. درد دارم!!از کنار پهلوم.. خون میومد!!!!

خیلی ترسیدم.. که بخاطر خونی که میومد.. چون نمیدونستم الان حال بچه تو شکمم خوبه یانه!

آلیس توی بغلم بیهوش افتاده بود..

من_آلیس.. آلیس حالت خوبه؟! بیدارشو !!!

حالا یادم اومد.. میوکی هم همراهم بود!!.. ولی الان کجاست؟

یکی از همون مردایی که اومده بود در خونمون داشت مارو توی قفس گذاشته بود! یه قفس بزرگ مربعی!

سایمون از توی سایه ها بیرون اومد و با لبخند به ما نزدیک شد..

من_این موش کثیف.. چی از جون ما میخوای؟!

سایمون با خنده_به خودت فشار نیار خانوم اگرست!.. ههه

من_وقتی آدرین بیاد اون وقت میفهمی خنده یعنی چی!

سایمون_نترس.. هدف منم همینه!

من_چی؟!

سایمون_اگر همسرت رو تنهایی دعوت میکردم هیچوقت به مهمونی کوچولومون نمیومد.. ولی حالا که زن و بچش هستن بی شک میاد😏!

من_تو.. عوضی ترین انسان روی زمینی!

اومد جلو و موهامو کشید_حرفای گنده تر از دهنت میزنی!

دستمو روی شکمم گذاشتم.. خیلی درد داشتم.. وای نه.. انگار.. آخه چرا الان!!!!!؟؟؟

آدرین*

دود رو میدیدم.. دیگه خیلی نزدیک شدم!

میبینم‌شون.. توی قفس بودن!!

میوکی و مرینت و آلیس!!

خدارو شکر هرسه شون سالمون.. اوه نه.. هرچهار تاشون!

اسلحم رو پر از خشاب کردم!..

پشت ماشین پناه گرفتم ولی یکی از نگهبان متوجه شد..

تغنگشو درآورد و اومد سمتم.. به محض اینکه منو دید و می‌خواست سرصدا راه بندازه، کمبرندم رو دور گردنش پیچیدم و خفش کردم..

ولی خیلی دیر شد.. همشون فهمیدن من کجام و یه درگیری با اسلحه شروع شد..

گلوشون شیشه های ماشین رو شکست و درهارو سوراخ کرد..

_آدرین!!!...

این صدای میوکی بود!

به محض اینکه میخواستم به نگهبان جلوم رو با تیر بزنم صدای سایمون رو شنیدم_بیخیال بچه ها سلاحاتون رو بیارین پایین.. به هر حال این صداها برای زنی که بچش داره به دنیا میاد خیلی بلنده!!

داره بدنیا میاد؟؟!!.. چی؟!... الان؟؟!!

یکی از مأمورا گفت_ولی قربان!...

سایمون تفنگش رو روی سر همون مرد گذاشت و گفت_وقتی من دستوری میدم شما بجز اطاعت کار دیگه ای نمیکنین!

و تا این رو گفت ماشه رو کشید و شلیک کرد..

میوکی گوشای آلیس رو گرفته بود.. مرینت هم از درد به نفس نفس افتاده بود...

از پشت ماشین اومدم بیرون_چی میخوای؟

سایمون_فک نکنم اینطوری بتونیم مذاکره کنیم، برادرزاده!

یه لحظه سرجام خشکم زد... برادر زاده؟!

من_منظورت چیه؟ چی داری میگی؟!

سایمون_درست شنیدی پسر.. باورم نمیشه هنوزم اون تفنگ رو به عموی خودت هدف گرفتی!

من_چرا باید حرفاتو باور کنم...

سایمون_چون چاره ای نداری.. پدربزرگ تو فقط یه پسر نداشت.. گابریل برادر کوچیکتر منه!.. ما صاحب چندین کارخونه موفق تو سرتاسر این دنیا بودیم!... ببینم با علامت من آشنایی داری مگه نه؟!

منظورش همون نماد اسب و تاجه!

همونطورکه دستام قفل شده بود و ماسه تفنگ رو به انگشتان می‌فشرد.. دایره دار با قدم های آهسته میچرخیدیم!

ادامه داد_پدر احمقم با اینکه من از گابریل بزرگ تر بودم تمام اون کارخونه هارو به پسر کوچکترش بخشید.. و تنها دلیلش این بود که برادرم ازدواج کرده بودو داشت صاحب بچه میشد!

 

حرفهایی که میزد نه تنها به نظرم احمقانه می‌رسید بلکه دلم میخواست هیچ توجهی به حرفاش نکنم..

سایمون_برادرم توی هرچیزی از من برتری داشت.. ثروت،خانواده،قدرت و عشق!

من_شاید چون مثل تو پول پرست و احمق نبود!

سایمون_ههههه دقیقا شبیه پدرتی!.. ولی من بزنامه های آینده نگر تری نسبت به اون داشتم.. برادرم اونقدر بی عرضه بود که تمام اون کارخونه هارو ارثی برای پسرش گذاشت!.. وحالا.. معرفی میکنم.. آدرین آگرست، مدیر 6کارخونه موفق و ثروتمند نامدار در سراسر این جهان!

من مدیر اون کارخونه ها بودم؟

میوکی_آدرین دیگه وقتی نمونده!

هوای اینجا خیلی سرد بود.. مرینت هم با لباس آستین بلند تو خونگی بود.. اگر بچمون اینجا بدنیا میومد احتمالا از سرما یخ میزد!!

تفنگ رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم_فقط یک دقیقه بهت وقت میدم تا خواست رو بگی و خانوادم رو آزاد کنی..

سایمون_باشه باشه.. با تسلیم شدن تو شروع میکنیم.. اگر آدرین آگرستی درکار نباشه پس وارثی هم وجود نداره.. چون توی خانوادش پسری نیست و کارخونه ها به دختر اونم بدون نامه و رضایت پدر تعلق نمیگیره.. پس در این صورت به من میرسن!

من_واقعا اگر اون کارخونه هارو میخواستی.. چرا اینقدر خودت رو عذاب دادی...؟!

سایمون_اگر تمام اون کار هاو نقش هارو بازی نمیکردم هیچ وقت توسط دولت مورد اعتماد واقع نمی‌شدم.. سعی کردم از راه دادگاه و دخترت وارد جریان بشم.. اما سمچ تر از چیزی بودی که فکر میکردم.. پس چاره ای جز این برام نذاشتی..

و به قفسی که اونارو زندونی کرده بود نگاه کرد!

من_من تسلیم.. ولی قبلش باید اونارو آزاد کنی..

سایمون_از کجا بدونم راست میگی؟

من_هرکاری بگی میکنم ولی بزار اونا برن..

سایمون_باشه.. اسلحت رو بنداز و منم در اون قفس رو باز میکنم..

تفنگم رو انداختم روی زمین و زانو زدم... سایمون هم در قفس رو باز کرد و واسشون پتو های پر ضخامت گذاشت..

من_با این همه ماموری که داری از کجا مطمئن بشم خانوادم صحیح و سالم به خونه میرسن؟

سایمون_درست.. حق داری شک کنی!

و تمام مامورای خودش رو کشت!!

چقدر راحت تونست اینکار رو بکنه! معلوم نیست چندتا از اونا زن و بچه دارن!!

مرینت_آد.. ین!!!

و حالا نوبت من بود.. تفنگ رو روی سرم گذاشت!

سایمون_دیگه آخرشه!

سرم رو بالا اوردم و با نیشخند گفتم_کاملا باهات موافقم...

نور همه جنگل رو روشن کرد... هلیکوپترهای پلیس به موقع رسیدن!

سایمون_چی.. اینجا جخبره؟!!!

من_واقعا نفهمیدی؟.. من تمام این مدت تمام حرکاتت رو زیر نظر داشتم.. و آره من میدونستم که مدیران کارخونه ها هستم!

ولی من مثل پدربزرگم کل اون شرکت هارو به یکی از بچه هام نمیدم..اونارو مساوی بین هردوشون تقسیم میکنم..

ماشین پلیس پشت سرمون نگه داشت..

سایمون_دیگه کافیه!!!

و ماشه اسلحش که روی پیشونی من هدف گرفته شده بود رو کشید!!

مرینت_نه!!!!!

اما تفنگ هیچ گلوله ای نداشت..

سایمون به تفنگش نگاه کرد _چی؟!؟!

من_یادت رفت؟.. تو تمام گلوله هایی که داشتی رو برای کشتن ماموران استفاده کردی!

سایمون_تو.. عوضی رو اعصاب!!!

پلیسا دستاشو با دستبند بستن و وقتی میخواستن ببرنش توی ماشین به در ماشین تکیه دادم و گفتم_راستی عمو.. یه چیزی رو کاملا اشتباه کردی.. من فقط یه دختر ندارم.. امشب شب تولد پسرمه!

و با نیشخند سرشو کردم توی ماشین...

جک_کارت عالی بود آگرست!

من_بدون همکاریتون ممکن نبود!

سارا همون دستیار دستوپاچلفتیم گفت_برین دیگه!

من_کجا؟

سارا_مگه نمیخواین پسرتون رو ببینین؟

حق با اون بود.. انگاری وقتشه!!

رفتم سمت اورژانس..همون لحظه بچه ها رسیدن.. میوکی رفت سمت ویلیام..

بقیه هم اومدن جای من..

جیمی_حالتون خوبه؟!

من_الان باید از یکی دیگه اینو بپرسیم!

پرستار در اورژانس رو باز کرد و گفت_آدرین آگرست!؟

من_بله اینجام!

پرستار با لبخند_لطفا بیا داخل!!

سوار ماشین شدم و سریع درو بستم تا سرما داخل نیاد..

آلیس صندلی جلو نشسته بود!

توی پتوی آبی بود.. مرینت بغلش کرده بودو لبخند میزد..

من_حالت چطوره؟

مرینت_خوبم.. خیلی ترسوندیم ها!!

من_معذرت میخوام😂

آدرین_بابا داداشی بدنیا اومده!!!

من با لبخند گفتم_اتیش پاره دیگمون هم بالاخره اومد!

مرینت_خب آلیس میخوای اسمشو چی بزاری؟

آلیس_.. اوم... دنیس چطوره؟.. میخوام اسمشو دنیس بزارم!!

منو مرینت با لبخند به هم نگاه کردیم و همزمان با هم گفتم:قشنگه! ❤️

مرینت_میخوای بغلش کنی؟

من_باشه..

مرینت_مراقب گردنش باشیا!

بغلش کردم.. موهاش دقیقا همرنگ من بود.. وقتی چشماشو باز کرد با خنده گفتم_شیطون بلا رنگ چشماش رو با مامانش و خواهرش ست کرده 😂

مرینت_به هر حال یه چیزیش باید شبیه من باشه دیگه!

آروم گفتم_به زندگیمون خوش اومدی دنیس!

 

دنیس+وای چقدر باحال پس آبجیم اسم منو انتخاب کرد!

الیس+اوهوم.. منکه بهت میگم ولی گوش نمیدی!

مرینت+خیلی نامردیه آخر داستان رو تو تعریف کردی!!!

من+حالا بیخیال کی بستنی ساحلی میخواد؟

همه+من!!

بچه ها رفتن توی صف بستنی.. من مرینت رو توی بغلم کشیدم و هردومون به موجهای دریا خیره شدیم..

مرینت+به نظرت بهشون بگیم که...

من+نه نه ولش کن تا همینجا بدونن کافیه😂

دنیس و آلیس اومدن جای ما...

ریما+چی سفارش دادین؟

هردو باهم+بستنی موزی!

من و مرینت:😅🍌

تو دلم گفتم+دیگه تموم شد... ازین به بعد یه زندگی آروم پیش رومونه!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تامام شود😐😎

 

 

 


این پست رو کامنتاشو به 60 تا برسونید تا کمدی ترین رمان وب رو براتون بزارم😎

منتظر هستماااا😑😁