«شاهراه رستگاری» ۱۹

AMIR AMIR AMIR · 1402/07/08 01:19 · خواندن 2 دقیقه

پارت ۱۹

... ابر های تیره در آسمان تجمع کرده بودند؛ باران آهسته ای گرفته بود.

آدرین از مغازه نانوایی دوپن بیرون آمد، سوار ماشین شد و دوباره به سمت خانه رفت.

در تمام طول راه، آدرین می‌توانست به وضوح صدای گریه‌ی آماری را بشنود. قدرت اندوه آماری به شدت زیاد بود، و همین موضوع باعث شد که سیستم عصبی بدن آدرین هم تحت تأثیر قرار گرفته، و او هم شروع به گریه کند. 

به خانه که رسیدند، آدرین گفت:« هی آماری، من واقعاً معذرت میخوام، اگه میدونستم قراره اینقدر ناراحت بشی، اصلاً همچین کاری نمی‌کردم...» 

آماری گفت:« نه آدرین، ناراحت نیستم، اتفاقاً این گریه، یه جورایی گریه‌ی خوشحالیه...» 

آدرین با تعجب پرسید:« گریه خوشحالی؟ فکر کردم الان حسابی به هم ریخته شدی.» 

آماری گفت:« تمام وجود من، پر شده بود از کینه و نفرتی که گوشه‌ی قلبم رو به گند کشیده بود. 

روح من سیاه شده بود به خاطر یه تنفر مسخره. فقط به این خاطر که فکر میکردم پدرم حالش از من بهم میخوره و منو مثل یه زباله وِل کرده... 

اما... اما تو آدرین، به من کمک کردی تا بفهمم که در اشتباه بودم. اگه تو با پدرم صحبت نمیکردی، من هیچوقت نمی‌فهمیدم که پدرم من رو واقعاً دوست داره...» 

آدرین در جواب گفت:« خواهش میکنم، کاری نکردم...» 

آماری گفت:« چرا، اتفاقاً کار خیلی بزرگی هم کردی، حالا احساس میکنم که از سر اون نفرت کهنه خلاص شدم. 

امروز دوباره موفق شدم حسی رو تجربه کنم که سال ها ازش محروم بودم. حس آرامش. احساس میکنم انگار روحم مثل یه آب زلال شده... و حالا آمادگی رستگار شدن رو به دست آورده...

...به همین خاطر، میخوام برات جبران کنم.» 

آدرین پرسید:« جبران کنی؟» 

آماری گفت:« آره، فقط کافیه اختیار بدنت رو دوباره بهم برگردونی.» 

آدرین گفت:« خیله خب، باشه...» و کنترل بدن خود را به آماری داد. 

آماری به محض اینکه دوباره به بدن آدرین چیره شد، نرمشی به اندام آن داد و گفت:« خب آدرین... باید دوباره برگردیم به نونوایی دوپن...» 

 

 

 

« فعلاً »