رمان rise of darkness

Witch Witch Witch · 1402/07/04 21:25 · خواندن 5 دقیقه

فصل ۳: unknown 

تاریکی آرام آرام از پشت برج ایفل که بلند ترین برج پاریس بود برمی‌خواست و چشم‌انداز پنجره ی اتاق مرینت را زیبا میکرد 
مرینت روی صندلی سفید خود نشسته بود و صندلی را می‌چرخاند ، اتاق بزرگ دور سرش می‌چرخید و تناژ صورتی و سفیدِ اتاق ، دور سر مرینت مانند هاله ای درچرخش بود ، هاله ای که هرازگاهی رنگ های دیگری را نیز نشانگر میکرد 
از وقتی مرینت توسط پدرش در اتاق های تیره و تار مشغول نوشتن و خواندن درس و زبان های لاتین و چینی کرده بود و به مشاهده ی پاره شدن دل مشغولی هایش پرداخته بود رنگ صورتی در نگاهش جان باخته بود

توماس اوبرت که لعنت ایزابل به گورش اصابت میکرد مرینت را برای سنگدل بودن آماده میکرد ،
هرگاه که مرینت شب ها از روی ترس عروسکی را در آغوش می‌فشرد ، فردا به زورِ پدرش خود باید آن عروسک را جرواجر میکرد  



انگشت های مرینت روی لبه ی میز ضرب گرفته بود « مرینت !! » 
ایزایل مادر مرینت ، درون لباسی سفید و کت چرمی بادمجانی رنگ وارد اتاق شده بود ، سوز سرمای زمستانِ تازه نفس در هوای اتاق مرینت رخنه کرده بود 
_«من دارم میرم سالن ، برای مراسم رقص این هفته آماده میشیم ، سوپرایز خوشگلی به همراه داریم »
_«چیکار میخواید بکنید ؟»
ایزایل لبخندی زد و دستش را دور شانه ی مرینت حلقه کرد « اول بگو همراهت کیه تا منم بگم »
با شنیدن این حرف مرینت سردرگم و آشفته شد ، دلش میخواست دیوانه وار به سمت سنجاق پروانه دست ببرد و آنرا استفاده کند ، لعنت بر قلبش 
_«همراهی ندارم »
خانم امیلی خنده ی ریزی کرد « شاید ، اما فکر کنم آدرین روتو حساب باز کرده »
با اینکه خانم ایزابل مادرانه نخودی خندید ، صدای ریز مرینت اندکی بالا رفت « مطمئن باش آنقدری که از جلوی دماغش به من نگاه می‌کنه حساب که هیچی.... حتی اسمم نمیدونه » 
ایزابل جا خورد و کمی عقب پرید ، رنگ صورت مرمرگونش پریده بود « ب‌.ب.باشه » سپس لبخند جمع و جوری زد « برا کسایی که همراه ندارن هم برنامه ی خاصی داریم ، من دیگه برم »سپس خم شد و بوسه ای بر گونه ی مرینت زد و بعد پروانه وار دور شد و رفت 


سنجاق سینه در دست مرینت می‌درخشید و او کلماتی خشمگین را بر زبان خود حس میکرد "لعنت به عشق" سپس سنجاق را به گوشه ی کت سفید و ابرشمینش چسباند و ظاهر شدن پر درخشش نورا را مشاهده کرد « سلام مرینت ، حالت چطو... !! چرا ناراحتی ؟»
مرینت با خشم سرش را تکان داد « مراسم رقص هفته ی بعد » 
نورا با نگرانی چشمانش را درشت کرد و دور مرینت به پرواز در آمد « همیشه دور بودن راه حل مناسبیه ، نظرت چیه فرار کنیم ؟»
مرینت با شوق بر روی صندلی بالا پرید « از فرانسه یا پاریس ؟ یا از مراسم رقص یا از خونه ؟» نورا زیر لب خندید و موجب سرکوب شدن شادمانی مرینت شد « منظورم بیرون از خونه هست ، نظرت چیه تبدیل شی و بیرون یکم گشت بزنی ؟»

مرینت با شادمانی از روی صندلی برخواست و موزون از چرخید « نورا ، بیا نور رسانی کنیم !!»
 



مرینت درون هاله ی سراسر بنفش به دور خود چرخی زد ، حالا حرکاتش منظم تر از قبل بود 
او با چرخش دستش را مملو از دستکش های خاص و قدرتمند کرد ، سپس آنها را روی صورتش کشید تا ماسکی زاویه دار با حالت پروانه برروی صورتش نقش ببندد 
درنهایت به اتاق خوابش برگشت و چهره ی خود را در آیینه دید « شاید بهتر باشه میراکلس رو یه جایی قایم کنم که همیشه بتونم تبدیل بشم » سپس با پرشی به سمت پنجره رفت و از داخل آن بیرون پرید



سفره ی آسمان دلربا تر از همیشه بود و زیبایی منظره ی چشم نواز آن در قلب مرینت طنین می‌انداخت 
باد آرام می‌وزید و موج پیراهن ابرقهرمانی مرینت را تکان میداد 
موهای آبی سیر مرینت با رنگ ستاره ها یکی شده بود و انعکاس ستاره ها در میان چشمان اطلسی رنگش مانند گویی بلورین بود


مرینت خرامان خرامان از روی پشت بام ساختمانی بر روی پشت بام ساختمانی دیگر می‌پرید 
آدم های ریزی که مشغول کار خود بودن هیچ یک متوجه ی حضور او نمی‌شدند و این آرامش بخش ترین چیز بود

 

از آن بالا پاریس کوچکِ کوچک بود و چراغ ها و چلچراغ های فراوان آن خیابان هارا زیبا کرده بودند ، انعکاس نور های طلایی و هیاهوی ماشین ها بر روی برج ایفل می افتاد و آن را درخشان میکرد

_«تو حق نداری با من اینطوری کنی !!» 
جرقه ای از افکار آزار دهنده در ذهن مرینت جولان کرد ، دوباره فردی بسیار خشمیگن و دلسرد بود
و جرقه های خشم درون مرینت زبانه می‌کشید 
او بی اختیار رام شخصی در وجود خود بود که نمی‌شناخت ، کلمات سرازپا نمی‌شناختند و وجود مرینت لبریز از حس انتقام بود ، او دوست داشت برای هدفی که نمی‌دانست چیست انتقام بگیرد 
دسته ای از پروانگان سفید و زمردگون به سمت مرینت هجوم می‌آوردند  



مرینت با زانو بر روی پشت بام خانه ای افتاد و سرش را در میان دستانش کشید « یکی کمکم کنه ، یکی کمکم کنه من نمی‌خوام به بقیه آسیب بزنم » درحالی که پاریس همچنان مملو از آواره و خانه های ترک برداشته و یک شبه فرسوده شده بود ، مرینت دستانش را بالا آورد و یکی از پروانگان را لمس کرد « پرواز کن عسل من ، به دوست مون اجازه بده پاریس رو از شر روشنایی راحت کنه » 
و پروانه پرواز کنان دور شد ، تا اینکه مرینت ارتباطی خوشایند و قوی را در دل حس کرد « سلام مایزرتایگر ، من ارباب تاریکی هستم و امشب می‌خوام کاری کنم که هیچ کس تو عمرش ندیده ، من به تو قدرت حمله و تکثیر قوی رو میدم تا هزاران ببر امشب پاریس رو تسخیر کنن هیچ کس اجازه نخواهد داشت دیگه با احساسات تو بازی کنه »
_«ممنونم ارباب »

_«اما در عوض ازت یه چیزی می‌خوام ، اوه نه من همه ی چیزایی که میخوامو دارم ،پس فقط اسم ارباب شر رو به گوش همه برسون » 

سپس صدایی که گویی نه نزدیک بود نه دور متوقف شد و فقط صدای فریادی فراتر از حد انتظار به گوش رسید ، 

« مردم پاریس ، امشب ، شب آخره ، ارباب شر دستور داده همه تون رو نابود کنم ، پس به من بپیوندید » 

پنج ببر انسان نما از ساختمانی خارج شدند که مرینت متوجه شد فرد شرور در آنجا بوده 


پایان ،

بچه ها ، اینجا پایه ی دهم و یازدهم هست کت از دبیرستان های خاص تو شهر تهران بره ؟

مثلا شاهد یا نمونه دولتی ؟