ازدواج اجباری #37

Panis Panis Panis · 1402/07/02 21:08 · خواندن 4 دقیقه

هعی

  نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن علی-چرا واستادین؟ نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت -بریم این تو؟ -بریم بعدم واستادن تا ما اول بریم تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و دکلته بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟ لبخندی زدمو گفتم -الان به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد -علی؟ با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم -جانم؟ -بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟ علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین کامارن-بیا بشین بهار رفتم با اخم کنارش نشستم -چیه خانومی من چرا اخم کرده؟ جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت کنترلم و از دست دادم و گفتم -چیه؟مشکلیه؟ -وا من چیکار به تو دادم -پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت -اقا لطفا به خواهرتون بگینمراقب حرف زدنشون باشن کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن دختره با کینه گفت -حالا هر خری که میخواد باشه کامران عصبانی بلند شد و گفت -چی گفتی؟ دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت -هیچی کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بیا بریم بیرون از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم از خریدمراضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم -میخوام دستامو بشورم باهام میای؟ -اره اره واستا اومدم از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم با ترس دست نوشین و گرفتم -نوشین بیا بریم ازین ور -ببخشید خانوما؟ محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم کامران با حرص گفت -شالتو بکش جلوهمه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود -من که شالم جلویه با حرص بهم نگاه کرد و گفت -یقتو بپوشون بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم اونم دستشو انداخت دور شونم نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت ********************************* -بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من -خیلی خوب توهم صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمونداشت با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود -این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره لبخندی زدم....

 

 

از مدرسه متنفرم 

باید کلی منت بکشم ک گوشیمو نگیرن اونم اگر نگیرن خط چینی میام همینم شکر داره

فیلا ک مامانم از خر شیطون پایین نمیاد دعا کنید 

خلاصه حسابی اوضاع خیته

💔💀💔💀💔