
شوگر ددی مرموز من (۱)

پارت یک
صبح اول وقت، «هیتومی» از خواب برخواست و برای رفتن به سر کارش آماده شد.
او یک زندگی بسیار منظم داشت. و به این نظم و ترتیب در کار هایش بسیار افتخار میکرد.
او با عزمی راسخ و اراده ای نفوذ ناپذیر، هم کار میکرد و هم درس میخواند تا «پیشرفت» کند. و اجازه نمیداد هیچ رویداد خارج از برنامه ای وارد زندگی اش شود.
او، وارث سختکوشی و دلسوزی زنان ژاپنی ای بود که شوهرانشان در نبرد های گوناگون میجنگیدند و یا کشته می شدند.
این سختکوشی میراث وطنش بود.
البته پدرش هم خیلی در مورد تلاش فراوان به او نصیحت میکرد. پدرش میگفت که به عنوان مهاجرینی که قصد دارند زندگی جدیدی را در سرزمینی بیگانه بسازند، باید بسیار متعهد تر و سختکوش تر از داخل وطن خودشان باشند. علی الخصوص که این سرزمین بیگانه، آمریکا است.
«هیتومی» از پدر خود آموخته بود که آنها در آمریکا، به نوعی نمایندهی فرهنگ ژاپنی هستند و باید به درستی از این فرهنگ مراقبت کنند و تصویر خوبی از آن به مردم نشان دهند. بنابراین نباید کوچکترین اشتباهی از هیچ کدامشان سر بزند...
... هیتومی با این نصیحت ها بزرگ شده بود و آنها را هر روز با خود تکرار میکرد. او درس میخواند و کار میکرد.
اما احساس خوبی از این موضوع نداشت. او فکر میکرد که این کار ها را برای «پیشرفت» خودش انجام میدهد، اما هیچ هدفی نداشت که به آن فکر کند. تصورش از پیشرفت، پوچ و توخالی بود.
هیتومی افسرده بود و انگیزه ای برای ادامه نداشت. او هر روز با بی حالی به کتابفروشی _ محل کارش _ میرفت.
اما بالاخره طولی نکشید که هیتومی، یک دلخوشی کوچک برای خودش پیدا کرد.
او دوست داشت به یکی از مشتریان کتابفروشی زُل بزند و مخفیانه چهره جذاب و قد بلند او را نظاره کند.
آن مشتری، مو های سفید شانه زده و ریش خاکستری مرتبی داشت و بسیار شیک لباس میپوشید. یک پیرمرد جذاب.
هر چند روز یکبار می آمد و کتابی تازه میخرید و می رفت.
البته گاهی هم با هیتومی خوش و بش میکرد. اما به طور کلی، حواسش به کار خودش بود و نمیدانست هیتومی چه حسی به او دارد.
میتونی مجذوبش شده بود...
« تا بعد »