Mutual love with war p6
Mutual love with war p6
از زبان مرینت::
آروم به سمت اتاق مامان رفتم،خواستم در بزنم ک یهو صدای بغض مامان از پشت درمیاد که داشت با عمو حرف میزد:
از زبان سابین:
+آلبرت چطوری به مرینت بگیم که پدرش مرده چطور ،دخترم بعد مدت ها اومده ،نمیخوام بهش شوک وارد بشه ،تروخدا کمکم کن آلبرت ،جون زنت ،جون بچت
اون بعد مدت طولانی ای برگشته ، چطور بازم وقتی میپرسه بپیچونیمش کم کم خودش میفهمه، تا کی ازش مخفی کنیم ،بلاخره که میفهمه
÷نگران نباش سابین ،من درست میکنم ،اشکتو پاک کن تا رفتیم بیرون شک نکنه .
من خودم درستش میکنم ،تو نگران نباش
_____________
از زبان مرینت
چشمام بزرگ شد، دور مردمک چشمام خون جمع شده بود،
یعنی چی؟یعنی دیگه نمیتونم وقتی ناراحتم تو آغوشش گریه کنم؟یعنی دیگه نمیتونم ببینمش و بغلش کنم؟گوش هام سوت کشید که از پا افتادمم
و سرم به زمین خورد
*چند دقیقه بعد*
صدایی تو مغزم تکرار میشد ،
-مرینت ،مرینت خوبی،مرینت بهتری؟مرینت
سرم رو زانو های مامان بود ،اشک تو چشمام جمع شد ، با گریه گفتم
-مامان چرا این موضوع مهم رو بهم نگفتیی
+بخاطر خودته مرینت ،ما میخواستیم اذیت نشی
-اذیت؟مامان بابا مرده یا تو جنگ کشته شد ؟
بغض گلوم رو گرفت ،قطره های اشک از چشم های مامان میریخت
+کشته شد....
÷ جلو چشمام یه پسر نوجوون ،سنش مایعات ۲۰اینا بودش
شروع به گریه کردم و رفتم تو اتاقی که توش بودم و درو بستم صندلی گذاشتم دست ب سینه روی پنجره گذاشتم و گریه کردم ،
+بزار برم پیشش
÷تنهایی خوب میشه
_____________
گریه کنان میگفتم
-چرا باید بعد مدت ها بیام و این خبرو بشنوم ،بابا چرا آغوشت رو ازم گرفتی،نمیدونی با نبودت چقد افسرده و شکسته میشم.....
هنوزم امیدی دارم به اینکه زنده باشی ،انتقامتو میگیرم بابا!
دوباره شروع به گریه کردم که زویی اومد تو اتاق
+چیشده مرینت ،چرا گریه میکنی
با گریه گفتم
_تازه امرو فهمیدم بابام رو از دست دادم
+بابای منو تو یکیه ،مامان میگه وقتی ۳سالم بود از پیشم رفت،هیچیزی ازش منم یادم نمیادد
گریه کردم و گفتم
-زویی میشه تنهام بزاریی!
ناراحت شد و رفت بیرون،خون گریه کردم که از سر درد زیاد خوابم برد لبِ پنجره
*چند ساعت بعد*
با صدای در بلند شدم،صدای محوی شنیدم
*میتونم بیام داخل؟*
مامان اومد تو اتاق ،برات یه سوپرایز دارم مرینت
-چی.؟کی ؟بابا زندس؟
+نه مرینت آماده باش الانا میاد تو اتاق
*چند دقیقه بعد*
صدای قدم های محکمی میومد ،کفشش مثل اینکه خیلی مقاوم بود!
قبل اینکه چهرش رو ببینم
=میتونم بیام داخل؟یا اجازه بهم نمیدی؟
-تو کی هستی!
=میتونم بیام داخل ؟
-آره
وقتی اومد تو ،از تعجب نمیدونستم چی بگم ،فقط میتونستم بگم که خیلی خوشحال بودم ،از ذوقخو شوق اشک تو چشمام جمع شده بود
بدو بدو رفتم تو آغوشش و بغلش کردم
-کجا بودی،دلم برات تنگ شده بود
=منمم همینطور
۲۶۳۶ کارکتر
چطور بود؟
لایک بالای ۲۰ و ۴۰تا کامنت:)))
خیلی لایک و کامنت ها بهم انگیزه میدن
راستی ،بخاطر دوران مدارس شاید کمتر پارت بدم:))