عشق پلاستیکی F2 P9
ادامه
آدرین*
با اینکه توی برگه های آلیس چیزی به اسباب بازی و یه چیزی توی این مایه ها وجود نداشت اما از روی شناختی که داشتم براش هدیه گرفتم.
یکی از هدیه ها رو نمیشد خیلی توی کادو گذاشت، برای همین اونو سفارش دادم تا لحظه سال نو بیارن.
رفتم خونه اریس، چارلز و آدام کادو هاشون رو خریده بودن، جیم داشت پلاستیک خوراکی هارو میاورد😅
همه کادو هارو توی انباری گذاشتیم چون تقریبا بعداز ظهر سال نو شروع میشد.
میوکی_مرینت یه لحظه بیرون کار داشت رفت گفت بهت بگم.
من_کار؟!.. کجا کار داشت؟
کریستا_احتمالا میخواسته مواد کیک ها نه نه شیرینی رو بگیره!
من_شیرینی؟.. باشه
آلیس_سلام بابا!
آلیس با جغدش اومد پیشم.
من_صبح بخیر.. زود بیدار شدی.
آلیس_اخه خیلی خوشحالم..
من_و دلیلش چیه؟
آلیس_چون قراره باهم بریم اسکی بازی کنیم! 😁
آها پس این فکر همه جاشو کرده😂
من_مگه تو اسکی بلدی شیطون؟
آلیس_نه،ولی آقای جغد میگه شما قراره بهمون یاد بدین!
من_که اینطور😅...
بعدش رو به دخترا گفتم_میخواین بچه هارو حاضر کنین اوناروهم ببرم؟
میوکی_همشون خوابن.
من_خیله خوب پس من آلیس رو میبرم پارک زود میام.
جیمی_نه دیگه زود نیا!
من_براچی؟
آدام_میخواست بگه آلیس از صبح زود داره لحظه شماری میکنه باتو بیاد پارک ببر بچه رو یکم باهم باشین دیگه!
نمیدونم چه خبره ولی مشکوک میزنن😑
آلیس لباساشو پوشید، کلاه آقای جغدشم سرش کرده بود و آماده رفتن شدیم.
کفشامو پوشیدم و اسکیت هارو برداشتم.
آلیس_بابا شما چقدر مامان رو دوست داری؟
من_خوب... یه عالمه دوسش دارم!
_پس برای همین باهم ازدواج کردین؟
من_خوب معلومه!
آلیس_و مامان منو به دنیا آورد؟
من_خوب... آممم...
اریس*
همه چیز واسه جشن شب و تولد آماده بود..
کیک تولد یه کیک بزرگ وانیلی با ذره های توت فرنگی😋
بچه ها که بیدار شدن بهشون پنکیک دادیم.
احتمالا مرینت هنوز نتونسته بود کادو پیدا کنه!
همون لحظه تلفنم زنگ خورد.
_الو؟ سلام مرینت..
_سلام، میشه یه خواهشی بکنم.
من_اره بگو... چیشد تونستی کادو پیدا کنی؟
مرینت_هم آره و هم نه.!
من_ها؟!
مرینت_الان بیمارستانم میتونی بیای دنبالم.
من_چی بیمارستان چرا؟
اینو که گفتم همه توجهشون جلب شد.
میوکی_چیشده؟!
مرینت_نگران نباش بابا، اتفاقا خوبه!
من_صبرکن الان میام بیمارستان...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و با وجود اون همه یخ خودمو رسوندم بیمارستان.
سوار آسانسور شدم و همونطور که مرینت گفت رفتم طبقه سوم..
روی صندلی اتاق انتظار نشسته بود.
من_سلام.. چیشده خوبی؟
مرینت_اره خوبم😂
_پس بیمارستان چیکار میکنی؟
از توی جیبش یه پاکت بزرگ درآورد و به من داد.
مرینت_هدیه آدرین و آلیس رو گرفتم☺️
آدرین*
_خیله خوب اینارو پات کن!
الیس_ولی من که بلد نیستم!
من_همونطور که آقای جغدت گفت من بهت یاد میدم..
سرشو به حالت تایید تکون داد.
خودمم اسکیتارو پام کردم.. حفظ تعادل یکم سخت بود ولی خیلی لذت داشت.
دستای آلیس رو گرفتم و آروم رفتیم توی زمین یخ زده پارک که برای اسکی امادش کرده بودن.
اولش اصلا نمیتونست وایسته.. بعد کم کم فهمید باید چیکار کنه!
من_حالا بدنتو سمت جلو بده و پاهاتو عوض کن!
آلیس_باش.. آخ!
من_اشکالی نداره منم بار اول خیلی افتادم ولی الان میتونم راحت اسکی کنم.
آلیس_یعنی من باید خیلی بزرگ بشم تا مثل شما یاد بگیرم؟
من_اگر تمرین کنی همین امروز یاد میگیری!
_سعی میکنم
بعداز گذشت دو ساعت تمام، درست کردن آدم برفی و خوردن وافل شکلاتی پیاده میرفتیم سمت خونه..
آلیس_راستی.. اون رازی که بهم گفتی..
من_خوب..
آلیس _من واسم مهم نیست کی منو به دنیا آورده!
من_منظورت چیه؟
آلیس_با اینکه مامان منو به دنیا نیاورده ولی شما کسایی بودین که منو بزرگ کردین و همیشه باهام مهربون بودین، معلممون میگه بعضی وقتا اتفاقا به یه دلیلی میوفتن!
.....
آلیس+من هنوزم همینو میگم و پشیمونم نیستم!
دنیس+یعنی اصلا ناراحت نبودی؟
آلیس+معلومه که نه! توهم نباید باشی!
دنیس+من نیستم!!
من+درستش هم همینه بچه ها!.. حالا بزارین بقیه داستان رو بشنویم!
....
من_درسته..اتفاقا به یه دلیلی میوفتن!.. مثلا اگر تو وارد زندگی ما نمیشدی احتمالا آیندمون خیلی با الان فرق داشت!
آلیس_شما کدوم یکی از آینده هارو بیشتر دوست داری؟
من_حاضرم هرکاری بکنم تا همین آینده رو تا آخر ادامه بدم
مرینت*
حدودا بعداز ظهر بود.
آدرین و آلیس هنوز نیومده بودن... انگاری خیلی داره بهشون خوش. میگذره😂
جیم_گفتم دیر بیاد نه دیگه در این حد😅
کریستا_اتفاقا خوبه اینجوری به محض اینکه درو باز کنه میتونیم سورپرایزش کنیم.
اریس به من نگا کرد_دیگه از سورپرایز گذشته!
میوکی_راستی مرینت چرا رفته بودی بیمارستان!؟
من_رفتم ملاقات کسی!
رایا_کسی؟ کی؟
من_بهتون میگم!
کیک تولد رو گذاشتیم روی میز.. کادو بچه ها هم دور درخت گذاشتیم.
تمام دسر ها و شیرینی هارو چیدیم،وچه به موقع!!
کریستا_من باز میکنم به محض اینکه درو باز کردم شروع میکنیم!
آدرین*
_خوب فسقلی من رسیدیم!
زنگ زدم..
کریستا_دارم میام!
آلیس_اماده ای؟
من_اماده چی؟
کریستا محکم درو باز کرد، چون دستم به دستگیره بود به سمت داخل هل داده شدم و تا به خودم اومدم دیدم پر شرشره ام!!!!!
همه_تولد مبارک!!
ها؟؟!! تولدم!!!!؟؟
مرینت_تولدت مبارک!!!
من_تو.. لدم؟؟ بچه ها شما چطوری یادتون بود من خودم فراموش کردم😅!
اکامه_تولد رفیقمونه مگه میشه یادمون بره!
پس من چرا یادم میره😐!😅
آلیس دست منو گرفت و نشوندم روی صندلی.. یه کیک بزرگ پر توت فرنگی و تیکه های کاکائو بود!!
من_نمیدونم چی بگم!!
جیمی_چیزی نگو به جاش یه آرزو کن و شمعاتو فوت کن
من_باشه!
آرزو کنم... خوب.. آرزو میکنم همیشه این جمع رو ببینم.. یه جمع تشکیل شده از بهترین خانواده ها و دوستا!
چشمامو بستم.. وبه اندازه سه بار با خودم تکرارش کردم..
با فوت کردن شمعا صدای دست های بچه ها رو شنیدم.
آلیس با سرعت از پله ها پایین اومد و یه پاکت که با مقوا درست شده بود بهم داد..
روی پاکت عکس کیک و بادکنک بود😂
وقتی خواستم پاکتو باز کنم یه عالمه خورده کاغذ به شکل قلب ازش بیرون ریخت!..
توی پاکت یه نقاشی بود!.. نقاشی من و خودش و آلیس.. البته جغدشم بود😅
از کادو بقیه بچه ها کلی لباس و ساعت و.... گیرم اومد😂
من_از همگی ممنونم💕
مرینت_هدیه یکی رو فراموش نکردی؟
به مرینت نگاه کردم، از توی جیب شلوارش یه پاکت بزرگ درآورد.
هیچ تصوری توی ذهنم نبود...
پاکت با کاغذ کادو قلبی تزئین شده، بازش کردم...
من_این... این چیه؟
مرینت با خنده گفت_چهارمین عضو خانوادمون☺️💕😂
من_چی... این یعنی....!!!!!!!
آلیس_من یه داداش کوچولو دارم؟!!!!!؟؟!؟ 😍
واسه پارت بعد...
20 لایک❤
40 کامنت💬