hidden magic_جادوی پنهان p⁸

ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ · 1402/06/31 12:19 · خواندن 3 دقیقه

این پارت خیلی چیزا روشن میشه.

بخش هشتم:آلبوم خانوادگی سوفی

امی تصمیم داشت تمام توانش را جمع کند تا بتواند جادویش را کنترل کند و در مدرسه چیز دیگری ظاهر نکند یا تغییر ندهد.

امی از پله های اتاقش پایین میاید و با چشمانش دنبال مادرش میگردد.<مامان؟>صدای لطیف مادرش از اتاق نشیمن میاید:<بیا اینجا،امی>امیلی سمت مادرش میرود و او را میبند که روی مبل نشسته و کتابی در دستش است.سوفی سرش را از روی کتاب بلند میکند و با چشمان نم دارش با دخترش چشم در چشم میشود.

امی با نگرانی میپرسد:<مامان،چی شده؟>سوفی به جای جواب،کتاب را میبندد و جلدش را به او نشان میدهد.جلد چوبی ای که با طرح و کنده کاری های پیکسی،گریفون و تک شاخ تزئین شده بود.امی مسحور جلد زیبای آن کتاب شده بود و برایش سوال شده بود چه چیزی در آن کتاب است.مطمئن بود که به سرزمین پریان ربط دارد.چون جلدش کاملا....جادویی بنظر میرسید و اگر دقت میکردی،نور کم سویی از آن بیرون میزد.

زیر لب زمزمه کرد:<مال سرزمین پریانه...>سوفی حرف او را شنید و به معنای بله،سر تکان داد:<تمام عکس هایی که توی سرزمین پریان گرفتیم اینجاست.>چشمان امی با شنیدن این حرف برق میزند.یعنی در عکس ها دیگر اعضای خانواده اش را میدید؟امی کنار مادرش نشست؛آلبوم را از مادرش گرفت و صفحه ی اول آن را باز کرد،از افراد توی عکس پدربزرگش خودش و مادر و پدرش را شناخت.اما سه فرد دیگر را تا به حال ندیده بود:دو زن و یک مرد.یکی از زن ها پشت مادرش نشسته بود و مثل او و مادرش چشمانی زمردی داشت که از داخل عکس هم درخشش دیده میشد.اجزای صورتش کوچک بودند و صورتش کمی کک و مک داشت.زن موهایی آبی داشت و لباسی حریری مانند که مثل ابشاری متحرک بود.آن زن را به مادرش نشان داد:<مامان این کیه؟>

<خاله ته.خاله ِایبی تو و خواهر من>امی سر تکان داد و به زن دیگری نگاه کرد که کنار پدرش بود.زن رنگ چشمانش سبز جنگلی بود  و موهایی جو گندمی که به سفیدی میزد و لباسی که از برگ های بزرگی درست شده بود و توری که روی برگ ها را پوشانده بود.امی راحت حدس زد که ان زن عمه ش است و همینطور بود:<آره...اون عمه جوزفینته که..‌.فوت شده و اون مرد کنارش هم شوهر عمه ی توئه.>

مرد کنار عمه اش مردی بود که موهایی خاکستری داشت و ریشی کوتاه.پیرهن نسبتا ساده ای داشت و زیاد جادویی بنظر نمیرسید.وقتی از مادرش راجب او پرسید مادرش جواب داد:<اون هم یه پری بود که تخصصش طبیعت بود مثل عمه ت ولی جادوی زیادی نداشت و کشاورزی میکرد>امی راجب تخصص پری ها پرسید:<خاله ت بلده اب رو کنترل کنه و تخصصش ابه.تخصص پدرت خورشیده>امی سوالی که در ذهنش بود پرسید:<همه پری ها تخصص دارن؟تخصص تو چیه مامان؟>سوفی لباسی که در عکس پوشیده بود را نوازش میکند.لباس سفید بود و درخشان.<همشون نه،بعضیاشون مهارت های کوچیکی دارن و بعضیا هم بر اساس ویژگی های درونی شون ‌.البته تخصص من مربوط به ستاره بود.>امی پرسید:<تخصص پدربزرگ چیه؟>

<تخصص اون طوفانه ولی نیروش زیاده و چون عضوی از بزرگانه کار های دیگه ای رو هم میتونه انجام بده.سوال دیگه ای داری امی؟>امی موهایش را دور انگشتانش میپیچاند.<تخصص من چیه؟چجوری بفهممش؟>مادرش کمی مکث میکند تا جواب دهد:<خودت باید بفهمی‌.ولی حتما قدرت زیادی داری که بدون گردنبند جادو میکنی.امی دیگر سوالی نمیپرسد.او و مادرش در سکوت البوم خانوادگی شان را نگاه میکنند.

________________________ 

لایک و کامنت یادتون نره!