رمان playmate پارت ۶
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود ...
خب قبل اینکه شورع کنید به خوندن... میتونید اهنگ I think i need someone older رو پلی کنید و با ولوم پایین گوش بدید
راستی پارت بعد علاوه بر اینکه منتظر کاور جدید باشید باید بگم پارت آخر خواهد بید 😁
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
مارین با برخورد نور به چشمانش از خواب بیدار شد. دیشب بهترین و عمیق ترین خواب زندگی اش را تجربه کرده بود. دیگر روی کفپوش های کثیف نمیخوابید و بدن بقیه بچه ها او را گرم نیمکرد بلکه ملافه نرمی روی او وجود داشت. لبخندی زد و چشمانش را مالش داد. روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد. بعد بلند شد، اول صورتش را شست، موهایش را شانه زد و تار های مواج را روی شانه هایش ریخت. به سرعت از پله ها پایین دوید و به سمت سالن غذا خوری رفت اما به محض اینکه وارد شد لبخندش خشک شد. آنجا، پشت در صدر میز، آدرین با اخم نشسته بود و با سوپش بازی میکرد. نگاهش را بالا آورد و متوجه حضور مارین شد. مارین حوصله او را نداشت. اما نمیتوانست اجازه دهد حضور او مانع از زندگی اش شود. او قبلت هم با بچه های وحشتناک زیادی برخورد کرده بود. چانه اش را بالا گرفت و آرام پشت میز نشست. ظرف های مختلفی که روی میز قرار داشتند پر از انواع غذا های فوق العاده خوش رنگ و خوش بو بودند. مارین شروع کرد و از هر چیز برای خود مقداری کشید. بشقابش تقریبا دیگر جا نداشت. آدرین تمام این مدت با چشمان سبز براقش هر حرکت او را دنبال میکرد. مارین شروع به خوردن کرد و با اولین لقمه ای که در دهان گذاشت طمع گرم کره و نان برشته را حس کرد. لقمه های بعدی را تند تر و با ولع بیشتری فرو داد .
( نپره تو گلوت )
مارین سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد .
( نمیپره )
بعد جرعه ای از لیوان آب پرتقال شیرین و خنکش خورد. آدرین اخم غلیظی کرد. مارین فکر کرد احتمالا نقشه اش برای دست انداختن او شکست خورده و به همین دلیل پوزخندی پیروز مندانه زد. اما قدرت نمایی اش خیلی طول نکشید.
( شنیدم دیشب تو باغ گمشده و حسابی گریه کردی ها ؟ )
چشمان مارین گشاد شد . لعنتی! به نقطه ضعفش حمله کرده بود.
( اوه من ... رفته بودم قدم بزنم )
( صدای داد و فریادت تو همه اتاق ها پیچیده بود )
( خب میدونی چون یکی قبلش منو خیلی خیلی اذار داده بود . یکی که قرار بود دوستم باشه )
آدرین دهانش را باز کرد گویی میخواست چیزی بگوید و بعد آن را بست و به جایش سرش را پایین انداخت. مارین هم دیگر علاقه ای به خوردن نداشت و در نتیجه حواسش را به بشقاب سوپ غلیظ و دست نخورده آدرین داد. متوجه شد آدرین از وقتی سر میز بوده به هیچ چیز لب نزده که کمی عجیب بود. بعد رنه با چهره ای بشاش و بشقاب کوچکی در دستش وارد اتاق شد .
( سلام بچه ها )
( سلام رنه )
آدرین سرش را بالا آورد و به رنه نگاه کرد. رنه به سوپ آدرین نگاهی انداخت و بعد با اخم به او چشم دوخت. مارین دلیل این کار ها را متوجه نمیشد. بعد رنه بشقاب کوچک که درون آن قرص های رنگی بود را جلو او قرار داد. بعد بشقاب سوپ را از جلو برداشت .
مارین به تعداد قرصها نگاه کرد. حداقل هفت تایی بودند. چرا آدرین باید قرص مصرف میکرد. مارین فکر کرد احتمالا قرص های ویتامین بودند چون آدرین مانند پوست استخوان بود. آدرین قرص ها را دانه دانه در دهانش قرار داد و لیوان آبی سر کشید. بعد از پشت میز بلند شد و بیرن رفت. مارین هم کمی دیگر از سوپش خورد و بعد از پشت میز بلند شد و بیرون رفت.
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
دختر احمق! آدرین از مارین اصلا خوشش نمی آمد و قطعا یکی به دو با او سر میز صبحانه حالش را خوب نکرده بود. آدرین باعث شده بود مارین دیروز فرار کند و بعد در باغ سردرگم بماند ؟ نه نه امکان نداشت چون او حقیقت را گفته بود. مارین اینجا بود تا فقط دوست او باشد و او را سرگرم کند و مارین یک دختر بچه سوسول بود که سریع برخورد کرده بود . آدرین محکم روی کلاویه ها کوبید و صدا های ناهنجاری از پیانو بلند شد. آدرین نفس عمیقی کشید و به دنبال آن تک سرفه ای کرد. بعد چشمانش را بست و شورع به نواختن قطعه ای کرد که چند روزی بود روی آن تمرین میکرد. انگشتانش نرم و روان روی هر کلید حرکت میکرد و نت ها را یکی پس از دیگری مینواخت. و بعد به قسمتی رسید که تمام تمارین این هفته به آن اختصاص داده شده بود. آرام پیش رفت یک دو سه و بعد صدایی از در مخالفت از پیانو برخاست. عصبی چشمانش را باز کرد که تازه متوجه حضور مارین در کنارش شد . از کی اینجا بوده؟ جا خورد اما سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد.
( صداش خیلی قشنگه )
( آره، آرامش بخشه )
خب حداقل در یک چیز تفاهم داشتند. نگاهی به چشم های آبی و آرام مارین انداخت. مارین آرام به سمت صندلی حرکت کرد و روی آن کنار آدرین جا گرفت.
( وقتی من فشارشون دادم صدای وحشتناکی بیرون اومد )
آدرین از آن فاصله به صورت مارین نگاه کرد. از نیم رخ صورتش باریک و شکننده به نظر می رسید .
( خب باید کلید درستو فشار بدی . اگه همه رو باهم همزمان فشار بدی بد میشه ولی وقتی پشت سر هم بیان اونوقت اهنگ درستو زدی )
بعد شروع کرد و قطعه ای ساده را نواخت. چشمان مارین مبهوت دستان سریع و انعطاف پذیر آدرین بود. ناخداگاه دستش را بالا آورد و با دست آدرین برخود کرد. دستان مارین برخلاف بدن آدرین داغ بود و پوست آدرین را میسوزاند. سر هایشان را هم زمان بالا آوردند و باهم چشم در چشم شدند. آدرین حس میکرد موج های خروشان دریای چشمان مارین در دشت سبز چشمانش نفوذ میکنند و در آن جریان میابند. هنوز دستانشان در تماس بود که امیلی وارد اتاق شد و هردو به سمت در برگشتند.
( سلام صبح بخیر، میبینم که مارین رو هم آوردی تا بهش یاد بدی چه هیجان انگیز )
بعد رو به مارین کرد .
( رنه راجع به دیشب بهم گفت . با معلم آدرین صحبت کردم گفت میتونه از پس تدریس یک نفر دیگه هم بر بیاد پس اگه دوست داری یاد بگیری اشکالی نداره )
چهره مارین از خوشحالی روشن شد. آدرین باور نمیکرد مادرش آن قدر راحت خام خواسته مارین شود . اما امیلی آنجا را ترک کرده بود. مارین هم بلند شده بود تا سالن موسیقی را ترک کند که آدرین دستش را گرفت .
( هی صبر کن ببینم. تو مثل اینکه فکر کردی ما زندگیت رو نجات دادیم و اینجایی تا بهترین استفاده رو ببری نه )
( منظورت چیه ؟ دستمو ول کن )
اما آدرین هنوز مچ کوچک مارین را در دست داشت.
( تو اینجایی تا همبازی من باشی فقط همین )
مارین صدایش را بالا برد .
(من عروسک خیمه شب بازی کسی نیستم بچه پررو )
( تو داری تو خونه ما زندگی میکنی چون من خواستم )
( خب پس الان مشکلت چیه )
آدرین خیلی داد زده بود . حس میکرد در گلویش آتشی روشن است و ریه هایش ضربان میزند. به سرفه افتاد سرفه های وحشتناک و خشکی که جانش را از بدنش بیرون میکشیدند. لرزش دست مارین را حس کرد. اما نای نگاه کرد به صورتش را نداشت. چشمانش آب میداند و صورتش قرمز شده بود. ناگهان زیر زانویش خالی شد و روی زمین افتاد. مدام سرفه میکرد، پشت سر هم. دستش را از روی دهانش برداشت و با چشمان تارش مایع قرمز رنگ را در کف دستش نگاه کرد. بعد سرفه های پی در پی بیشتر و خون سیاه روی زمین پاشید. دهانش مزه اهن میداد. دست مارین را که در دستش بود فشرد. مارین که تا حالا شک زده و هراسان نظاره گر بود کنارش روی زمین نشست و کمر لاغرش را نوازش کرد. بعد دستش را در موهای او فرو برد و آنها را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار زد. نجوا کنان کنار گوشش گفت
( اشکال نداره ، خوب میشی ، چیزی نیست )
گرچه آدرین با دیدن خون پنیک کرده بود و با هر سرفه استخوان هایش میلرزیدند اما با شنیدن صدای مارین کمی قوت قلب پیدا کرد و انگشت شصتش را روی دست مارین کشید. حالا خون روی دست مارین هم ریخته بود. سرفه ها بی امان ادامه یافتند ...