بهار عاشقی (پارت ۷)

Helipotter Helipotter Helipotter · 1402/06/30 15:50 · خواندن 4 دقیقه

خب خب اومدم پارت ۷ رو بزارم

خیلی ممنون از حمایت هاتون♡

 

بهار عاشقی پارت ۷

وقتی آدرین اومد خونه و در رو باز کرد پریدم تو بغلش و گفتم

_آدرین من عاشقتم

_برام مهم نیست برو بگیر بخواب فردا باهات کار دارم 

فردا صبح که پاشدم

_مرینت بیا بچه دار شیم!

_چی ام کی کجا با منی؟

دوباره مثل همیشه هول شدم

خندید

وقتی به خودم اومدم گفتم:اره فکر عالی هست

و بعد دوباره بغلش کردم

_آدرین یه حقیقتی رو بگم؟

_ها چیه چی میخوای بگی؟

_من از اولش هم عاشق تو بودم نه لوکا ولی خب انگار به لوکا عادت کرده بودم به خاطر همین نمیخواستم قبول کنم که عشق واقعیم تویی

انگار لبخند به لبش اومد

منو محکم تر تو بغلش فشرد

نمیدونست باز دروغ گفتم

《۲ هفته بعد》

_مرینت پاشو بیا صبحونه بخوریم

_الان میام

سر میز نشستم من عاشق صبحونه ام اما ایندفعه اصلا دلم صبحونه نمیخواست

_چرا نمی خوری؟

_نمیدونم حالم بده

_می خوای بریم دکتر ؟!

_نه اوکی ام فقط یه ذره حالت تهوع دارم

_باش هر جور راحتی راستی ام امروز نمیرم شرکت هر کاری داشتی بهم بگو الان هم برو تو اتاق استراحت کن تا حالت خوب شی چون عصری می خوایم بریم بیرون

خوابیدم و عصر که بلند شدم دیدم از پشت بغلم کرده و خیلی خوشحال شدم

عصر لباسام رو پوشیدم و هرچی اصرار کردم که نرم قبول نکرد و با اون حال بدم سوار ماشین شدم

_مرینت خوشحالم که تورو دارم و کنارمی

_من بیشتر@

و بعد انگار رسیدیم ماشینو نگه داشت

پیاده شدیم

از پشت چشمامو گرفت و رفتیم توی یه کافه و سوپرایزم کرد یه کادوی کوچیک توی جعبه روی میز بود و دور و برمون پر بادکنک بود 

_توش چیه؟

_خودت باز کن ببین

یه کفش بچه توش بود

_این چیه؟

_تبریک میگم ما داریم بچه دار میشیم

خیلی خوشحال بودم و بعد بغلش کردم

کل کافه رو رزرو کرده بود

از دوستت دارم های دروغی و ابراز علاقه الکی خسته شده بودم

اما سرنوشتم اینه تا آخر عمر همینجوری باید زندگی کنم پس چرا خوشحال نباشم؟

رفتیم خونه و شب حالم بد شد و بردم بیمارستان

دکتر گفت چون یه بار بچتون سقط شده امکان داره بچه سالم نباشه

آدرین عصبانی شد پول دکتر رو داد و اومدیم خونه تو فکر فرو رفت و از کارش پشیمون شد

_آدرین اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن فدای سرت

آروم شد و بغلم کرد

_مهم نیست همین که تو کنارمی کافیه

_آهان راستی ام آدرین آلیا و نینو  به مناسبت ازدواجشون شام خونشون دعوتمون کردن آلبوس هم هست

_آهان باشه پس حاضر شو بریم

رفتیم خونشون سر میز شام بودیم که حالم بد شد و بدو بدو رفتم دستشویی و آلیا هم ترسید اومد

دیدم که داره خون ازم میره

رفتیم بیمارستان

دکتر گفت:که بچمون مرده رفتیم خونه و آدرین کلی دعوام کرد

من فقط آروم اشک میریختم

دیگه صبرم لبریز شد و جیغ کشیدم

_ اه بس کن خسته کشیدم فکر کردی چون دوست دارم هرچی بهم بگی کاری ندارم خب منم آدمم منم دل دارم خسته شدم از بس هی سرم داد زدی 

که دیدم زد تو صورتم و از دردی که داشتم بی هوش شدم

وقتی به هوش اومدم آدرین نبود چمدونم رو برداشتم و وسایل و لباسام رو برداشتم و رفتم هتل

آدرین زنگ می زد اما جوابشو نمیدادم تا اینکه

منو پیدا کرد

اومد تو و با اخم نگام کرد

خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم مطمئن بودم که اینبار حتما میکشتم

گفت:سلام خانم فراری

زبونم بند اومده بود

نمیدونستم چی بگم که گفت:بیخیال دیگه حق انتخاب با خودته

و بعد یه سیگار از تو جیبش درآورد و روشن کرد

_آدرین سیگار نکش برات ضرر داره

_از کی تاحالا دل تو برای من میسوزه؟

_آدرین من دوستت دارم چرا اینو نمیفهمی؟!

_اگه دوسم داری چرا ازم فرار میکنی؟!

_این رفتار خودته که باعث میشه ازت دوری کنم! راستی من ام توی یه بیمارستان برای جراحی استخدام شدم از فردا میرم اونجا

بعد زیر لب گفت:خوبه!

و رفت

بی هیچ حرف دیگه ای رفت

خیلی ناراحت بودم نمیدونم چرا ولی خیلی احساس ترس می کردم انگار که یه چیزی پیش رومه که قراره زدگیم رو بهم بریزه لوکا زنگ زد وگفت:باید از پاریس برم

 این پارتم تموم شد برای پارت بعد ۲۵ کامنت میخوام چون قراره اتفاقای عجیبی داشته باشیم هاهاها😈

تو پارت بعد یه شخص جدید وارد میشه،یکی تیر میخوره

قراره تو پارت های بعدی یه اکیپ ۶ نفره هم داشته باشیم و حتی یه پارت منحرفی

و اینم بگم که مرینت،آدرین و خونوادش رو از بچگی میشناخته

مرینت پزشکی خونده،آدرین هم به خاطر مرینت پزشکی خوند ولی یکی از شرکت های پدرش رو اداره میکنه ولی از پارت بعد دیگه شرکت نمیره و تعطیلش میکنه

مرینت تو دانشگاه با لوکا آشنا شده😌😉😈😁🤓