💙Blue eyes💙
F2 P5
مرینت ♡
همه یهو از در ریختن تو الکس شلوارشو بالا کشید ولی من فقط ادرینو میدیدم که با چاقو به الکس حمله کرد نتونستم کاری کنم چاقو رو محکم کرد توی بازوش الکس داد زد و منم جیغ زدم الکس سعی کرد از خودش دفاع کنه ولی ادرین چاقو رو توی شکمش فرو کرد
m: بسه! لطفا!
ادرین چاقو رو انداخت دست هاش پر خون بود الکس ناله میکرد
ad: خوبی!؟
سریع اومد سمتم و بغلم کرد
m: آره آره
فقط دخترا توی اتاق بودن پسرا وقتی دیدن من لختم رفته بودن بیرون البته بیشترشون سریع پیراهن الیا رو برداشتم و پوشیدم
m: وای نه! ادرین اصلا میدونی چیکار کردی؟
ad: اگه کسی بازم اذیتت کنه همین کارو انجام میدم
m: ولی . . . اگه . . . زندان
ad: عیبی نداره
نینو اومد و صحنه رو دید خشکش زد کیم زنگ زد اورژانس یه ربع بعد رسیدن با برانکارد الکسو که به نظرم نفس های اخرش بود رو بلند کردن و بردن من هنوز تو شوک بودم الکس همچین ادمی نبود ادرین نشست کنارم و پشتمو ناز کرد نمیدونم چرا ولی خندم گرفت
ad: عه چیه؟
m: نمیدونم چرا خندم گرفته
ad: دیوونه ای دیگه
m: آره ولی نه به اندازه ی تو
ad: اوهوم
بقیه داشتن بیرون با پلیس و پرستارا حرف میزدن ما اینجوری میخندیدیم و حرف میزدیم یهو دلم درد گرفت
m: آی
ad: چیشد؟ خوبی؟
m: آ آره
ad: دلت درد گرفت؟
m: آره
ad: . . .
m: نه نه تقصیر الکس نیست
ad: باشه
m: دوستت دارم
ad: منم دوستت دارم
فردا صبح ~مرینت ♡
از خواب بلند شدم یه کم سرم به خاطر مشروبایی که دیشب زده بودم گیج میرفت دوش گرفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین صبحونه خوردم و کیفم رو برداشتم و راه افتادم سمت مدرسه نزدیکای مدرسه بودم که یه مرد جلوم سبز شد
مرد: خانوم خانوم ترو خدا کمک کنید
m: چی شده؟
مرد: سگم تشنج کرده میترسم بمیره
به ساعت نگاه کردم هنوز نیم ساعت وقت داشتم به طور عجیبی این چند روز زود میرسم
m: کجاست؟
مرد به ساختمون اونور خیابون اشاره کرد
مرد: اونجاس خانوم میشه زود بیاید؟
همونجور که دنبالش میدویدم گفتم: چرا نمیبریش دامپزشک؟
مرد: دووم نمیاره
رفتیم پشت ساختمون جلو جلو رفتم کوچه ی تاریکی بود
m: کجاست؟
حس ترس برم داشت مرد از پشت دستمالی روی دهنم گذاشت
مرد: نباید به هر کسی اعتماد کنی خانومی
اخرین چیزی که دیدم وانت قهوه ای رنگی بود که من رو پرت کرد داخلش بیهوش شدم . . .