جانشین فصل 2 پارت 24 ( یافتن )
سلام دوستان عزیز . بیاید پارت امروز رو هم بخونید .... به زحمت رسیدم تا بنویسم ....
گوشیم خیس شده بود و روشن نمیشد ... حالم خیلی بد بود ... حالت تحوع داشتم ... هوا خیلی سرد بود ... به سختی از آب اومدم بیرون ... دستم به شونه و لنگ لنگان به سمت درخت های اون سمت جاده حرکت کردم ... افتادم زمین به یه درخت تکیه دادم . سرفه میکردم . سردرد داشتم . از یه طرف درد دستم که در رفته بود امانم نمیداد ... توی این وضع هیچی بهتر از این نمیشد ... من بیهوش شدم ...
مرینت :
بعد از تماس آدرین و خبر تیر اندازی اصلا نمیتونستم سر جام بشینم ... اون بیچاره بخاطر جون من فدا کاری کرد ... باید برم ببینم که حالش خوبه یا نه
. به سختی اون لباس عروس رو درآوردم و یه دست لباس از مامان گرفتم و پوشیدم . بدو بدو به سمت در میرفتم که یهو بابام جلوم سبز شد :
- تام : کجا با این عجله ؟؟؟؟؟
- مرینت : داریم میرم پیش آدرین !
- تام : لازم نکرده . من و آقای اگرست داریم میریم اونجا . تو همین جا پیش مامانت بمون
برای اولین بار توی عمرم حسابی عصبانی شدم ... چشمام پر شده بود . واقعا اون لحظه به هیچ چیزی فکر نکردم و بلند داد زدم ...
- مرینت : بابا !!!!!!!!!!! خودت رو بزار جای من !!!!!11اگه برای مامان همیچ اتفاقی افتاده بود بازم میزاشتی کسی جلوت رو بگیره یا نههههههههه ؟ چرا فکر میکنی من میتونم اینجا کنار مامان بشینم درحالی که شوهرم اونجاست و اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده !!!!!!!! پس لطفا برید کنارررررر!!!!
بعد از اون سخرانی محکم و کوبنده بابام کوب کرد :
- تام : باهامون بیا .
بدو بدو با آقای اگرست سوار ماشین شدیم . من بدون توجه نشستم پشت فرمون . چنان گاز میدادم که پلیس افتاد دنبالمون ولی بهمون نرسید و گممون کرد . بعد از چند دقیقه رانندگی به ویلا رسیدیم . با کمال تعجب هیچ پلیسی هنوز به اونجا نیومده بود ولی من صدای آژیر های پلیس رو کم و پیش میشنویدم ... از ماشین پیاده شدیم . هرکدوممون به یه سمت حرکت کردیم شروع کردیم به گشتن ...
- تام : آدرین !!!!
- گابریل : آدرین !!!!!!!!!!!!!!!!!
- مرینت : آدررییینننن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر کجا رو که میگشتم , هرجا رو که نگاه میکردم , هیچ اثری از آدرین نبود ... نگران . هراسان نفس نفس زنان . خدایا من آدرین رو از تو میخوام ...داشت گریه ام میگرفت ... به زور نفس میکشیدم ... این بشر کجاست ؟؟؟؟ تو اونج نا امیدی صدای گابریل رو شنیدم ...
- گابریل : مرینت !!!!!!!!!!!
بدو بدو رفتم پیش آقای اگرست . داشت با گوشی صحبت میکرد ... حرفش که تموم شد :
- گابریل : مرینت ! آدرین اینجا نیست ! همین الآن از بیمارستان بهم زنگ زده بودن ! گفتن یکی آدرین رو آورده اونجا ...
- مرینت : ک ککدوم بیمارستان ؟
- گابریل : بیمارستان مرکزی نیویورک !
حرفش که تموم نشده بود , بدو بدو رفتم به سمت ماشین ئ سوار شدم . بابام و آقای اگرست رو هم جا گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم . خیلی نگران بودم . یعنی چی شده که آدرین رو بردن اونجا ... یعنی چه بلایی سرش اومده ؟؟؟؟
ذهنم درگیر و دست به فرمون . بعد از حدود یه ربع رسیدم به بیمارستان . بدون اینکه حراست در رو باز کنه از دروازه با ماشین رد شدم . ماشین رو پارک کردم . بدون معطلی رفتم داخل بیمارستان . از سر و صدا معلوم بود که به خواطر ورود غیر قانونی افتادن دنبالم . رفتم به سمت پذیرش :
- مرینت : سلام خانم !!! یه آقاییییییی رو آوردن اییننجا !!!! آآآدرین اگگگرستت !!! میشه بگید کجاست ؟؟؟؟
- منشی : سلام خانم !یکم نفس بکشید !!
- مرینت : ممنون . لطفا سریع بگید !!!!!!!
- منشی : آقای آدرین اگرست طبقه دوم بخش 3 اتاق 25 هستن
- مرینت : ممنون .
نفس نفس زنان به سمت آسانسور رفتم . آسانسور اشغال بود . ولی خب یه طبقه اس . از راه پله ها رفتم طبقه دوم . واردش که شدم . همه چیز تو هم بود . اصلا معلوم نبود چی به چیه . به سختی بخش سه رو پیدا کردم . توی بخش سه دنبال اتاق ها میگشتم ... اتاق 15 . 16 . 17 . اتاق 87 ؟؟؟؟!!! دوباره بگرد ... اتاق 18 . 19 .20 . 34 ؟؟؟؟ دوباره 21 . 22 . 23 . 24 .65 ؟ دیگه حسابی گیج شده بودم ... داشتم میدویدم و دنبال اون اتاق لعنتی میگشتم که یهو یه در باز شد من خوردم به یکی . حسابی با سر خوردم بهش . وایستا ببینم . اتاق 25 بود . این مرده کی بود ؟ آآآآدرین !!!! از شدت خوشحالی بغلش کردم و ولش نکردم . لباس بیمار ها رو پوشیده بود . یه سرم بهش وصل شده بود .
- آدرین : مرینت ... تو حالت خوبه ؟؟؟
- مرینت : حرف نزن حس این لحظه رو خراب میکنی ...
بعد از اون حرف یهو آدرین هم من رو بغل کرد ...
آدرین :
همچین با سر خورد به صورتم که چشمام برای چند لحظه تار شد . یکم که فوکوس کردم دیدم یکی بغلم کرده ... مرینت بود . هنوز نگران اون ترکشی بودم که به پهلوش خورده بود و ازش پرسیدم : حالت خوبه ؟ و جواب داد : حرف نزن حس این لحظه رو خراب میکنی . منم برای اینکه اون حس رو خراب نکنم بغلش کردم و آروم آروم رفتیم داخل اتاق تا از دید خارج بشیم .
بعد از توضیح دادن اتفاق هایی که افتاد . مرینت گفت :
- راستی اون فلش چی شد ؟
- آدرین : نمیدونم ... اون فلش رو وقتی برای اولین بار رفتیم به ویلای استارک یه جا توی گاراژ قاییمش کردم . خیلی استرس دارم که ببینم چی شده . موفق شدن که پیداش کنن یانه . خیلی میترسم ...
روز بعد ...
حالا که به خوبی میتونم راه برم یه چیزی هست که به مرینت باید بگم . برای همین از روی تخت صداش کردم ...
- مری !! مری جون !!!
خیلی خواب آلود از روی صندلی بیدار شد و اومد بالای سرم :
- پیشی ما هوس چی کرده ؟ گوشت میخوای ؟
- آدرین : عزیزم . یادت میاد دیروز کی بهت زنگ زده بود ؟؟؟
یکم فکر کرد ... بعد از چند لحظه با دست زد تو پیشونیش و گفت :
- راست میگی . وای . اه . پیشی اگه اینطوری نمیشد این لحظه رو از دست نمیدادیم ...
- آدرین : هنوز هم از دست ندادی . اون ها هم اینجان . دو تا اتاق اون طرف تر آلیا رو تخته . نینو هم کنارش خوابش برده
- واقعا ؟!؟!!؟
- بله ! میخوی بری بچشون رو ببینی ؟
مرینت :
با ذوق و شوقی که داشتم رفتم اتاق بغلی .
در زدم . یکی گفت بیا تو ...
وای آلیا بود . خوابیده بود روی تخت ... بچش رو هم گرفته بود بغلش !!!!!!!!!!!!!واییییییییییییییییییییییییییییییی چقدر ناز و گوگولی بود !!!!!!!!!!!
- مرینت : سلام بر خانم خانم ها !!!!!!! خسته نباشی پهلوان !!!!
- آلیا : سلام مرینت . خوبی ؟؟؟؟؟؟؟ میبینی این گوگولی رو !!!!!!
- مرینت : پس نینو کجاست ؟؟؟
- آلیا : رفته شکلات تخته ای بخره .... نه ماهه دلم میخواد نخوردم ...
خب دوستان عزیز اینم از پارت 24 ام . لطفا حمایت کنید . لایک و کامنت یادتون نره .