بهار عاشقی (پارت ۵)

Helipotter Helipotter Helipotter · 1402/06/28 14:21 · خواندن 4 دقیقه

سلام

خب خب اومدم براتون پارت ۵ رو بزارم♡

راستی خیلی ممنون از حمایت های قشنگتون♡☆

شرایط برای پست پارت بعد:

کامنت : ۲۴

لایک : ۱۰

بهار عاشقی پارت ۵ 

_خب...میشه الان بخوابیم فردا بگم؟

_نه همین الان میگی اینجا چه خبره! جون به لبم کردی!

_آدرین...لطفااا!...قول میدم فردا بگم

_قول؟

_اره قول

بعد همونجورکه من تو بغلش بودم دراز کشید و پتو رو رو هردومون کشید

صبح شد

 بیدار شدم آدرین هم بیدار بود و همینطور داشت به من نگاه میکرد

تقریبا تو بغلش بودم

_صبح بخیر، حالا بگو 

_هی آدرین، بزار حداقل بیدار شم

_خب بیداری دیگه بگو جون من

_خیله خب باشه...آدرین من یه مشکلی دارم اونم اینه که قلبم مشکل داره وچند روزه درد میکنه رفتم دکتر گفت باید عمل شه وگرنه

_چ...چی؟

کامل رفتم تو بغلش و گفتم:میمیرم

خیلی عصبانی شد و گفت:حالا چرا چسبیدی به من؟! امشب دیر میام خونه کلی کار دارم تو شرکت تو هم فعلا لازم نکرده بیای سر کار بد تر نظم رو به هم میریزی

_آدرین؟!

_گفتم که کار دارم باید برم برای شام هم منتظر من نمون من اونجا میخورم

با بقض گفتم:تمام حرفت همین بود؟!

بلند شد رفت لباس هاش رو پوشید و رفت

اشکام ریختن بلند شدم برم طبقه پایین تو آشپزخونه

تو پله ها بودم که یهو قلبم درد گرفت و ....

(از بون آدرین)

هنوز از خونه خارج نشده بودم که

_مرینت!نع نه نه نه نه 

اون افتاده بود از بالای پله ها

سریع بغلش کردم و بردمش ماشین و به سمت بیمارستان روندم دکتر گفت:همین الان باید بره اتاق عمل

_نه این کارو نمی کنید

_ دارم میگم باید بره اتاق عمل! داره میمیره! داره میمیره! داره میمیره! داره میمیره! و این چیزی بود که تو ذهنم هی اکو میشد

تقصیر من بود!

نباید اونطوری باهاش رفتار میکردم

سرش داشت خون میومد چون خورده بود لبه پله

داد زدم:پس معطل چی هستید زودتر عملش کنید

بعد از ۵ ساعت از اتاق عمل اومد بیرون و رفت تو کما

《۳ روز بعد》

به هوش اومد و بعد حرف زد خیلی مشتاق بودم که ببینم چی میگه که گفت

_ل....لو....لوک........لوکا؟!

_آدرین...من متاسفم 

که آدرینم دست رو گرفت

اما دستش رو جدا کردم و با عصبانیت و صدای بلند

_مگه بهت نگفتم که دیگه اون رو پیش من نیار؟

_م..من مت....ا...سفم

نمیتونست خوب حرف بزنه و درد داشت

_م..ممم...ننن خیلی ممم...تتت..ا...سفف..م

خیلی عصبانی بودم و پرستار اومد تو و گفت:چه خبرتونه آقا اینجا بیمارستانه! در ضمن همستون امروز مرخص میشه

_خودتون کاراش رو انجام بدید و در ضمن مرینت خودت هم یه جور میای خونه من کار دارم

_اگه قرار بود اینجوری باهام رفتار کنی چرا یجوری رفتار کردی انگار دوسم داری؟من...دارم عاشقت میشم آدرین(مرینت اینجا به دروغ گفت عاشقتم)چرا باهام سرد شدی چرا باهام اینجوری حرف میزنی تو اصلا منو درک نمی کنی

بعد رفتم و در رو محکم کوبیدم

(از زبون مرینت)

وقتی برگشتم خونه خیلی درد داشتم و داشتم شام می خوردم که صدای در اومد و بعد از اینکه خدمتکار در رو باز کرد در رو هل داد و با عصبانیت و فریاد اومد و گفت:می خوای بدونی چرا باهات اینجوری می کنم؟ چون وقتی دوست داشتم با اون لوکا بودی وقتی به خاطرت به خانوادم پشت کردم با لوکا بودی و هیچوقت درکم نکردی من باهات ازدواج کردم چون حسودیم می شد که با اون لوکا باشی

رفت طبقه بالا صدای فریاد ها و گریه ها و خورد شدناش رو می شنیدم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اما اون با زندگی من بازی کرد

**یک سال از ازدواجمون گذشته بود و آدرین منو خیلی دوست داشت و دعوای اون شب فقط به خاطر لوکا بود و حالا گفتن این خبر معلوم نبود قراره چه اتفاقایی رو پیش رو  داشته باشه تو تموم این ماه ها من یواشکی با لوکا قرار میذاشتم و رابطه داشتم آدرین هم بویی نمی‌برد ساعت کاری آدرین دیگه باید تموم شده باشه اومد رفتم و کتش رووازش گرفتم و بردم تو اتاق اونم خودش رو روی مبل های خاکستری انداخت انگار خسته بود رفتم نشستم روی مبل کنارش و گفتم شام نمیخوری؟

_گشنم نیست

_عاها خب من میخواستم باهات حرف بزنم

_بزارش واسه بعد الان خستم و بلند شد تا بره تو اتاق که یهو گفتم:آدرین من حاملم