✉️ envelope ✉️ پارت 25

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/06/28 11:38 · خواندن 3 دقیقه

سلام ! دوتا صحبت مهم داشتم !

اولی : من وقتی دسترسیم بسته بود به دیانا جون گفتم به جای من براتون بذاره. رفتم کامنتا رو دیدم ! چرا به اون بدبخت گیر میدین ؟! کاری داشتید به خودم بگید! اون بدبخت چیکارس ریختین سرش ! من چون پست خودم نبود و نمیتونستم بیشتر از 5 کامنت بدم نشد جواباتونو بدم ! دیگه خلاصه اون بدبخت رو ول کنید !

دومی : چرا انقدر لایک و کامنتاتون کم شده ؟! من ناراحت میشم ! شرط طولانی میذارم تا سنجشتون کنم .... اگر رفت بالا قول میدم تموم سعیمو بکنم ولی اگر نره بالا، تا یه مدت، پارت بی پارت 💀

شرمنده یکم خشن حرف زدم اعصابم خورده 😌

 

......◌◌◌◌◌◌◌◌◌◌◌🦋◌◌◌◌◌◌◌◌◌◌◌......

🌚 2 شب. 🌚

از زبان مرینت : 

چشمام رو باز کردم. 

همه جا تاریک بود. من توی بیمارستان بودم ؟ یعنی اقای فرینچ به من تیر زد ؟! 

به دور  برش نگاه کرد.

شکمش درد میکرد ولی مهم نبود.

بلند شد. با همان لباس های بیمارستان، کفش های پاپیونی اش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.

با ارامی گفت : کسی نیشت ؟

یاد بلاهای فرانک و پدرش افتاد که سر او اورده بودند.

یعنی در ان خانه، اینده اش تباه بود. 

میرفت؟ یا نمیرفت؟

نه. باید میرفت. سِروم را از دستش کند ...

کمی جلوتر رفت و ادرین و فیلیکس را دید که کنار هم خوابشان برده. مرینت لبخندی زد..

-توی کی هستی ؟! چرا اومدی بیرون ؟

مرینت سرش را چرخاند و دختر نسباتا 10 ساله ای را دید که با موهای طلایی اش به او زل زده بود.

مرینت با شرمساری گفت: ببخشید. اومدم برادر هامو ببینم . خانم شما نوشتن بلدید ؟ میشه از طرف من یه نامه بنویسید؟

دختر به پاهایش زل زد و گفت : من دختر رییس بیمارستانم . خوندن و نوشتنم عالی نیست ولی میتونم در حد یه نامه بنویسم.

سپس از میز بغلی اش، یک برگه و خودکار برداشت و به مرینت گفت: بیا دنبالم :)

مرینت به دنبال دختر راهی شد و سر از اتاقی کوچک با تم آبی در آورد.

دختر با شرمساری گفت: میدونم . کوچیک و پسرونه اس. ولی وقتی تو بیمارستان زندگی میکنی، اوضاع همینه.

بنظر مرینت اتاق خیلی قشنگی بود. دختر پشت میزش نشست و گفت : خب بفرمایید . مرینت گفت : چی؟ دختر گفت: متن نامه رو میگم. بگو

...............................................................................................................

( نامه رو پارت بعد میفهمید.) 

دختر خودکار را روی میز گذاشت و گفت : عاشق شدی؟ 

مرینت لپ هایش گل انداخت و گفت: عاشق؟ یعنی شی؟ دختر لبخند کوچکی زد و گفت: اوم. هیچی. بفرمایید. خوشحال شدم. و سپس به تختش رجوع کرد.

مرینت نامه را از دست دختر گرفت و گفت : ممنونم . و از اتاق بیرون رفت.

نامه را روی پاهای ادرین قرار داد و گفت: خداحافظ. آدرین

و سپس به سمت در بیمارستان رفت...

 

تموم شد 😇

شد : 2169 کاراکتر

حمایت ؟ !

راستی، سعیمو میکنم رمانو تا شروع مدارس تموم کنم ولی بعید میدونم تموم شه.

یه ایده برای رمان جدید داشتم ولی حالا نمیدونم تو مهر میتونم بنویسم یا نه ؟

ممنونم

آهان شرط رو یادم رفت:

30 تا لایک 35 تا کامنت 😌

خب رمانمو دوست ندارید بگید :(