«شاهراه رستگاری» ۱۶
پارت ۱۶
... « همون روزی که باهات خداحافظی کردم و فکر میکردم دیگه نمیبینمت، با یه کامیون تصادف کردم.
قرار بود روحم به سمت دوزخ سقوط کنه، اما به من الهام شد و فرشته نگهبانم، به من گفت که خداوند قراره یه فرصت دیگه به من بده تا اشتباهات گذشته ام رو جبران کنم.
اما خب، از اونجایی که چیز زیاد به درد بخوری از بدنم باقی نمونده بود، منو توی یه بدن دیگه گذاشتن تا کاری که باید رو انجام بدم، و خیلی رندوم افتادم تو بدن این بچه مایه دار...»
آدرین با لحنی مؤدبانه گفت:« دارم صدات رو میشنوم ها!...»
لوکا پرسید:« چه بلایی سر آدرین اومده؟»
آماری با خونسردی گفت:« نگران اون نباش، اون هنوز هم توی بدن خودشه، در واقع من و اون هر دو با هم داخل این بدن هستیم، من میتونم صداش رو بشنوم و باهاش صحبت کنم، و هر وقت هم که لازم شد، جای خودم رو باهاش عوض کنم تا اون بتونه بدنشو در اختیار بگیره...»
لوکا گفت:« خیلی جالبه...»
آماری گفت:« آره واقعاً خیلی جالبه... جالب تر اینه که من نمیدونم برای رستگار شدن باید دقیقاً چی کار کنم؟»
لوکا تبسم کوچکی کرد و گفت:« آماری، لازم نیست زیاد بهش فکر کنی و پیچیده اش کنی... برای این که بفهمی کار درست چیه، باید همزمان از عقل و احساست استفاده کنی... اونوقت میتونی به سادگی کار درست رو تشخیص بدی... درون تو یک نور بسیار درخشنده هست، که من میدونم بالاخره تو رو به رستگاری میرسونه...»
آماری احساس کرد که حرف های لوکا، مثل آبی که در زمین فرو میرود، بر جان او مینشیند و تمام درد هایش را تسکین میدهد. او دست های لوکا را گرفت و به او گفت:« ازت ممنونم لوکا، تو... تو همیشه بهترین بودی... و همیشه بهترین خواهی بود... منو ببخش... منو ببخش که دلت رو شکوندم و ازت جدا شدم... من... من...»
لوکا، آماری را به آرامش دعوت کرد و گفت:« هی آماری، آروم باش، من اصلاً از دست تو ناراحت نیستم، من فقط غمگین بودم از اینکه تو داشتی به خودت ظلم میکردی، اما حالا، یه فرصت بی نظیر برای جبرانش داری...»
آماری بی اختیار لوکا را در آغوش گرفت. اما فوراً از او جدا شد، چون میترسید این حرکتش باعث جلب توجه بقیه شود. او از لوکا تشکر کرد، و لوکا هم متواضعانه گفت:« کاری نکردم.» ...
... دوباره حس خوب و لذت بخش به آماری دست داد. او میتوانست در آرامش باشد و از لحظات پیش رو لذت ببرد.
او با چند نفر از همکلاسی های آدرین هم صحبت شد و خیلی زود فهمید که چه قدر از آنها خوشش می آید.
آدرین، به آماری گفت:« میشه بری و با اون دختره هم صحبت کنی؟»
آماری پرسید:« کدوم یکیشون؟»
آدرین گفت:« همونی که نزدیک دماغه کشتی واستاده...»
توجه آماری به دختری قد بلند جلب شد که داشت به افق رودخانه سن نگاه میکرد، دخترک، مو های تیره و چشمانی بادامی و آبی رنگ داشت.
آماری گفت:« خیله خب، باشه، اسمش چیه؟»
آدرین پاسخ داد:« مرینت.»
آماری به سمت او رفت تا سر صحبت را با او باز کند. اما گوشی دخترک زنگ خورد و او با پدرش صحبت کرد، سپس به تمام بچه ها گفت:« خداحافظ بچه ها، من دیگه باید برم...»
سپس از جلوی آماری رد شد و با صدا و لحن متفاوتی گفت:« خداحافظ آدرین!»
ماشین کوچکی مقابل کشتی توقف کرد و مرد قوی هیکلی از آن پیاده شد و مرینت را در آغوش گرفت.
آماری فوراً آن مرد را باز شناخت. چهره پهن و هیکل درشتش خوب در ذهن آماری نقش بسته بود، تکرار دوباره این تصویر در مقابل چشمانش، عطش کهنه انتقام را در نهاد او بیدار کرد.
پدرش بود...
« فعلاً »