رمان playmate پارت ۳
واقعا نمیدونم چی بگم. این پارت هایی که همه چی از این رو به اون رو میشه رو خیلی دوست دارم
فقط برید ادامه و لذت ببرید. کامنت احساستون یادتون نره 👌🏻
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
ادوارد دستمال را روی پیشانی خیس عرقش کشید. به سختی میتوانست در این شهر آلوده و گرم نفش بکشد. باید وزن کم میکرد. با وجود شکم بزرگ و کتشلوار تنگی که پوشیده بود و پاپیون بزرگی که بر یقه اش زده بود حس تنگ بزرگی را داشت که در دام صیادی افتاده و نمیتواند خود را خلاص کند. اصلا تحمل ماشین های پر سر و صدایی که با دود سیاه بیرون آماده از اگزوزشان از کنار او رد میشدند را نداشت و خود را لعنت میفرستاد که چرا قبول کرد به شهر بیاید. با خود فکر کرد بهتر است هرچه سریع تر یک یتیم خانه پیدا کرده پسر بچه ای را بردارد و فقط از این جهنم فرار کند. خسته و کوفته به دیواری تکیه داد. مطمئن بود آسمش اود کرده چون نفسش به خس خس افتاده بود. حالا چطور میخواست در این شهر درندشت یک یتیم خونه پیدا کند. سرش را به طرف بالا خم کرد تا اه بلندی از سر ناچاری و ناتوانی سر دهد که با دیدن تابلوی ( نوانخانه کینگز بری ) گل از گلش شکفت. از دیوار فاصله گرفت و بنا را بررسی کرد. ساختان دو طبقه بد شکلی که دیوار هایش از فرط کثیفی سیاه شده و دو پنجره کوچک آن دو ه گرفته بودند. ادوارد اصلا تمایلی به وارد شدن نداشت اما از طرفی میلش نمیکشید تا به دنبال نوانخانه عابر مندانه تری بگردد. پس جلو رفت و با عصای در دستش چند ضربه آرام بر در زد.
کمی بعد مردی چهار برار او در سر در ظاهر شد. کله طاس و سیبیل نا مرتبی داشت. شکم بزرگ، دستان پر مو و چشمان خمار و نعشه اش از دیگر ویژگی های نه چندان خوشایند او بود که موجب میشد ادوارد لحظه به لحظه پشیمان تر شود.
( روز بخیر آقا، شما مسئول نوانخانه هستید؟ )
( ها ؟ آره؟ تو کی هستی ؟ اگه از شهرداری اینجایی باید بگم ما مالیاتمونو قبلا دادیم )
( اوه نه آقا، من ادوارد بریج هستم. اینجام تا اگر امکانش باشه یک پسر بچه بگیرم. میتونم بیام تو ؟ )
مرد سر طاسش را خاراند و بعد از جلو در کنار رفت تا ادوارد وارد شود.
وضعیت درون ساختمان بسیار افتضاح تر از بیرون آن بود. نزدیک به بیست بچه قد و نیم قد کثیف و زشت در کنار هم و روی زمین ۵۰ متری ولو بودند. دیوار ها و زمین کاملا سیاه و خاکی بود و بوی تعفن آوری در کل فضا پیچیده بود. ادوارد حالت تهوع خود را به سختی مهار کرد.
( خب یکی رو بردارد )
( بله ؟ ببینید من دنبال یک پسر بچه به سن ۱۱ تا ۱۳ سال میگردم ، یه پسر بچه خب ... سالم )
به نظر میرسید مرد اصلا از ادوارد خوشش نیامده چون ابرو های پرپشتش در هم شدند. دست به سینه شد و رو به ادوارد غرید.
( برداشتن یکی از اینا که کاری نداره. حالا مگه حتما باید سنش مشخص باشه؟ یکی رو بردار و پول منو بده و بزن بیرون )
ادوارد به خود لرزید اما تلاش کرد خود را خونسرد نشان دهد. گلوش را صاف کرد.
( اگر همچین بچه ای ندارید میتونم برم یه جای دیگه )
صورت مرد از خشم قرمز شد و ادوارد چند قدم عقب رفت. مرد در حالی که نفسش را با صدا بیرون میداد به او نزدیک شد اما بعد انگار جرقه ای در ذهنش زده شده باشد راهش را کج کرد و به سمت در کوچکی در انتهای اتاق رفت.
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
مارین برای پنجمین بار از شدت بوی زجر آور توالت در گوشه اتاق محتویات خالی معده اش را بالا آرود. توالت اتاق نه تهویه هوا داشت و نه پنجرهای برای ورود هوای آزاد. هر بار که بالا میآورد بدنش از شدت درد و بی جانی به خود میلرزید. دیگر حتی نای گریه کردن هم نداشت، هرچند این وضعیت تا حدودی برای او عادی بود. هر بار صاحب نوانخانه مست میکرد این اتفاق برای مارین میافتاد، و او در توالت حبس میشد یا تا سر حد بیهوشی کتک میخورد. دستش را درون سرش برد و بعد انگشتانش با مایعی برخورد کرد که به علت تاریکی نمیشد دید اما مارین مطمئن بود خونی است که از جای زخم های ناخن های مرد که در پوست سرش فرو رفته بودند می آید. خودش را روی زمین پهن کرد. چه کرده بود که لیاقت چنین زندگی را داشت. او دقیقا نمیدانست گناه چه معنایی میدهد اما مطمئن بود مرتکب هچ چیزی نشده چون حتی یک بار هم از کینگز بری بیرون نرفته بود. با سر انگشتانش پارکت کثیف را لمس کرد. دلش میخواست یک بار هم که شده تنها برای یک بار زنده نباشد ، بلکه زندگی کند. ناگهان چشمانش با نور کم سویی که از لای در میتابید باز شد. سرش را بالا آورد و سرپرست را دید که خشمگینانه به سمتش می آمد. حتما باز نوشیده بود و الان دلش تفریح میخواست. سرپرست دست باریک مارین را محکم گرفت و او را که تلاشی برای راه رفتن نمیکرد خش خش کنان روی زمین کشاند، از اتاق خارج کرد و روی زمین به جلو پرتاب کرد. مارین با نهایت قدرتی که در وجودش مانده بود سرش را کمی بالا آورد. دیدش نا میزون و تار بود پس چشمانش را کمی باریک کرد تا بهتر ببیند.
اول کفش های ورنی نک تیزی را مشاهده کرد کمی بالاتر رفت و پارچه تیره شلوار و بعد کت خوش دوختی را دید بعد پاپیون مشکی و در نهایت مردی را میدید که رو به روی او ایستاده بود.
( خب این بزرگترین پسریه که اینجا داریم. ۱۲ ساله . به هیکلش نگاه نکن گمونم سو تغذیه داره. ما اینجا به سگ ... بچه ها خوب میرسیم )
پسر بچه ؟ مارین بر نگشت که با تعجب به چهره سرپرست نگاه کند و بعد بپرسد چرا او را پسر خطاب کرده بود. برای مارین اهمیتی نداشت جنسش از چه بود یا حتی بقیه او را چه میدیدند. به چهره گیج مرد نگاه کرد. مرد مطمئن نبود چه میدید و مارین از چشمان مشکی ترسیده اش خواند که در حال حاظر تنها چیزی که برای او اهمیت دارد این است که آنجا را ترک کند.
( اوه این ... خوبه خوبه همین پسر رو میبرم )
( ها ها ها ها عالیه عالیه . خیلی بچه خوبیه اصلا نگران نباش انتخاب عالیی کردی مرد. خب بریم سر مذاکره برای قیمت... )
اما قبل از اینکه بتواند حرف دیگری بزند مرد متشخص کاغذی از جیبش در اورد و در دستان سرپرست قرار داد و نیازی به حدس زدن نبود که چک پول است چون چشمان سرپرست با دیدن کاغذ برق زد و با لبخند دندان نمایی که زد دندان های زرد و پوسیده اش ظاهر شدند.
مرد به سمت مارین آمد خم شد و دستش را به سمت او دراز کرد. مارین یا حرکات کند اول صورت مرد و بعد دست دراز شده اش را دید. مرد لبخند کوچکی بر لب داشت. مارین همین طور که روی زمین افتاده بود تنها توانست سرش را خم کند و با چشمان آبی بی رمقش به چشمان مرد زل زد. مرد آرام به او نزدیک شد. یک دستش را زیر زانو های او و دست دیگرش را پشت کمر نحیف او قرار داد. پوست سردش با دستان داغ مرد تماس پیدا کرد. مارین نفسش را با صدا بیرون داد. داغ بود. حس کرد تب دارد و نمیتوانست اتفاقات دور و برش را درک کند. مرد همان طور که او را در دست داشت از نوانخانه بیرون رفت. اولین چیزی که با گشوده شدن در جهنم بر چشمان مارین ظاهر شد نور بود. مردمک های او با برخورد نور بزرگ شد. او جهان را میدید. دنیای بیرون. او آزاد بود و حالا دنیا را میدید. اگر معجزه ها واقعا حقیقت داشتند قطعا یکی از آنها برای مارین اتفاق افتاده بود . بو کشید، نگاه کرد، سعی کرد با انگشتانش پارچه نرم کت را لمس کند. مرد از کسی درخواست ماشین کرد . لحظه ای بعد جلوی چشمان شگفت زده مارین، ماشین از راه رسید و آنها سوار شدند و ماشین به در جاده به سمت بیرون از شهر حرکت کرد .
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
صدای ماشین ادوارد بالاخره بعد از بیست دقیقه تاخیر از دور دست شنیده شد. رنه با هیجان به سمت در ورودی رفت. بی صبرانه منتظر بود تا همبازی جدید آدرین را ببیند و قطعا آدرین هم منتظر دوست جدیدش بود. رنه با شنیدن ضربه های در از افکارش بیرون آمد و در را باز کرد اما با دیدن صحنه مقابلش تقریبا به عقب جهید. ادوارد کودک لاغر و استخوانی در دست داشت که مانند یک کپه پارچه کثیف بود. رنه قطره های عرق روی پیشانی اش را احساس کرد.
( ادواردددد )
( میدونم میدونم به نظر ترسناک میاد ولی باور کن توی موقعیت بدی قرار گرفته بودم )
رنه صبر نکرد تا داستان ادوارد را بشنود. او را از راه روی ورودی رد کرد و به سمت یکی از اتاق های طبقه بالا برد . در اتاق را باز کرد. اتاق تمیز و مرتب بود با دو پنجره بزرگ دیواری سمت راست، و یک میز دراور و کتابخانه در سمت چپش، انتهای اتاق، کنار تخت دونفره بزرگ ، رنه در حمام را باز کرد، به سمت وان رفت و شیر آب گرم را باز کرد. سپس با احتیاط به سمت کودک بغل ادوارد رفت. او بوی جنازه میداد. رنه بینی اش را گرفت و کودک را از آغوش ادوارد جدا کرد، بعد وارد حمام شد و در را بست. کودک را روی سرامیک های سرد کف حمام گذاشت و پاهای لخت او با زمین سرد برخود کرد . رنه نگاهی به او انداخت. پیش خود فکر کرد کلمه مناسب برای توصیف او رقت انگیز خواهد بود. اما بعد که به سرگذشت او فکر کرد و از صفتی که به او داده بود شرمسار شد. آرام گره های پارچه مشکی و گلی تن کودک را باز کرد و آن را از تنش بیرون کشید و بعد با دیدن صحنه مقابلش شکه شد. با شدت بلند شد و از حمام برون پرید. ادوارد روی تخت نشسته بود و سرش را بین دستانش قرار داشت.
( ادوارد راستش رو بگو اون رو از توی جوب پیدا کردی ؟ )
( نه جدی می بابتش پول هم دادم چطور ؟ )
( لعنتی، سرت کلاه رفته آقای نابغه. علاوه بر اینکه بیچاره وضعیتش داغونه و رو تمام بدنش جای زخم و خون و کبودی و هر چیزی هست یه مشکل بزرگ تر وجود داره . اون دختره ! )
چهره ادوارد به سفیدی گچ شد .
( یا مسیح، شوخی میکنی دیگه؟ خدای من ، رنه رنه رنه چکار کنیم )
( اوه گند زدی دیگه نمیشه جمعش کرد... باید امیدوار باشیم تا یه پسر بچه پیدا کنیم آدرین با این دختر بسازه )
بعد هم با قدم های بلند به حمام برگشت. دختر هنوز همان جا برهنه روی سرامیک ها نشسته بود. رنه آهی کشید. دختر را از زیر شانه هایش گرفت و او را آرام درون وان آب گرم قرار داد. دختر چشمان معصومش را آرام بست و رنه میتوانست لذت و آرامش را در چهره قشنگ او ببیند، گذاشت کمی در آب بماند و خود را رها کند . بعد از روی طاقچه چوبی شامپو و لیف آبی را برداشت و شروع به تمیز کردن دختر کرد.
۱ساعت و نیم زمان برد تا رنه تمام شاخ و برگ ها گل و خاک ها و لکه های خون و زخم های بدن دختر را پاک کند . بعد آب وان را عوض کرد و ۱ ساعت دیگر برای شستن موهای وحشتناک و سیاه دختر وخت گذاشت و وقتی کارش تمام شد و حوله لیمویی و نرم را آرام روی بدن ظریف او کشید تازه متوجه شد دختر پوست صدفی و موهایی با حاله آبی تیره زیبایی دارد که رنه تا به حال مثلش را ندیده بود. رنه از دیدن او ذوق کرد و لپ او را کمی کشید و لبخندی به او زد .
بعد او را در آغوش گرفت و بیرون آورد و روی تخت گذاشت. ادوارد ۱ ساعت اول را مانده بود و بعد برای خرید بیرون رفت . رنه به سمت کمد سفید رنگ گوشه اتاق رفت و در آن به دنبال لباسی برای دختر گشت .
( میدونی چیه، راستش اول که اومدی واقعا فکر کردم پسری، وضعیت جالبی نداشتی ... چرا خودت نگفتی که دختری هان ؟ اصلا اسمت چیه ؟ )
و دختر اولین کلماتش بعد از تولد دوباره را بر زبان آورد
( اسمم مارینه )
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
نبینم اشکاتونو ها ... اگه دوست دارید ادامه ماجرای جالب این دوتا بدبخت رو بخونید حتما برام کامنت کنید که انگیزه میدید بهم 🤩💙
راستی برچسب رو هم اضافه کردم که راحت تر پیداش کنید 👍🏻