شروعی جدید در زندگی

🍉 watermelon 🍉 🍉 watermelon 🍉 🍉 watermelon 🍉 · 1402/06/26 17:22 · خواندن 1 دقیقه

سلام ببخشید خیلیییی دیر کردم

فکر کنم پارت 21

بچه ها بعضی از این داستان زندگی واقعی خودمه مث این پارت

بریم برای رمان👇🏻

وقتی صبحونه خوردیم 

گوشی بابا تام زنگ خورد وقتی جواب داد چند قطره اشک از گوشه چشممش به پلیین ریخت

بعد از چند دقیقه فهمیدم که مادر بزرگم دیگه نیس

ادرین پرسید: مادربزرگت چرا فوت کرد؟ 

منم جواب دادم: مشکل قلبی داشت رفت بیمارستان گفتن باید عمل قلب باز کنن وسط عمل سکته مغزی میکنن 

ـ اخی،خب دکترا فهمیدن؟ 

ـ نه وقتی عمل تموم شد بعد 2 روز بهوش اومد اب خورد خوابید و دیگه بیدار نشد🥹🥹

ـ بعد تو اینا رو میدونستی و بهم نگفتی؟ 

ـ اخه منم خبر نداشتم😣

ـ اها چند سالشون بود؟ 

ـ53

ـوای وای🥹

بابا گف ـ ما دوهفته بیمارستان بودیم😭

فردای ان روز😓

برگشتیم پاریس وقتی مادر بزرگمو به خاک سپردیم برگشتیم خونه هر کس تو حال خودش بود😔

بعد از ده روز کم کم به این اوضاع عادت کردیم ادرینم اومد خونمون و اون ده روز پیشم بود

واقعا ازش ممنون بودم خیلی خوب بود 

بعد به اسرار بابا با ادرین دو تا بلیط گرفت و رفتیم شانگهای....... 

 

 

 

واقعا از کم بودنش عرض خواهم من روزاهای زوج کلاس میرم و فردا امتحان داریم

مجبور بودم کم بدم 😐

اگه امتحانمو خوب بدم هر روز پارت میدم😜