بهار عاشقی (پارت۳)

Helipotter Helipotter Helipotter · 1402/06/26 12:20 · خواندن 6 دقیقه

سلام سلام اومدم با پارت ۳

حمایت هاتون خیلی کمه!

شرایط پارت بعدی: ۲۰ تا کامنت_۱۰ تا لایک

بهار عاشقی پارت ۳

دوباره پرسید:با من ازدواج میکنی؟!

جواب دادم:عا..عا...عاره ولی

_ولی چی؟

(از زبان آدرین)

از گریه نفسش بند اومده بود. اصلا نمی تونست حرف بزنه

_تو متوجه نیستی

_چی؟!

_من عاشق لوکا عم و از تو متنفرم

_خب پس چرا در خواستمو قبول کردی؟

_خب خب...

_خب چی؟!

_خب چون که

_بگو دیگه!

_چون امروز پدرت بهم زنگ زد و گفت  اگه با تو ازدواج نکنم به لوکا آسیب می زنه

_خوبه حداقل مال من میشی، میبینمت عشقم خدافظ

قطع کردم

وای خدا یا یعنی چرا؟؟!!

به بابام زنگ زدم

_بابا؟!

_بله؟!

_چرا به مرینت همچین حرفی زدی؟!

_چون که باید با اون ازدواج کنی نه با اون دختره کلارا

_ولی خب من نمی خواستم با اون ازدواج کنم ولی الان مرینت از این ازدواج راضی نیست

بابا گفت:برام مهم نیست و قطع کرد

بعدش دیگه هرچی زنگ زدم نتونستم ارتباط برقرار کنم

رفتم خونه

_سلام داداش

_سلام آلیا و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم

پیرهنم رو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت

آلیا اومد تو اتاق و گفت:چی شده آدرین؟

_ هیچی@_پس چرا اینجوری هستی؟

در نبود مامانم آلیا همیشه برای جفتمون مادری کرد

_هیچی بابا ، بابا گفته باید با مرینت ازدواج کنم. اونم خیلی ناراضیه.

ادامه دادم:البته من مرینت رو دوست دارم اما اون منو دوست نداره در هر صورت قبول کرد اما چون مجبور بود

آلیا پیرهنم رو که پرت کرده بودم کف اتاق رو برداشت و گذاشت تو کمد

لبخند زد و گفت:مرینت دوست داره اینجوری نگو فقط لوکا رو یکم بیشتر از تو دوست داره

_پس به نظرت بهش زنگ بزنم؟

_می خوای چی بهش بگی؟

_بگم که پدرم رو راضی میکنم اگه راضی نشد فرار کن و لوکا هم با خودت ببر

_یعنی انقد عاشقشی که می خوای بگی با لوکا ازدواج کنه و بره؟

_آره

_خوددانی من یه سر می رم بیرون زود میام آلبوس هم خونه نیست با لایلا رفته بیرون

تو فکر فرو رفتم ولی خب همچین بد هم نیستا. چرا باید برای مرینت که دوستم نداره همچین کاری کنم. اینجوری دیگه اجازه نداره بره پیش لوکا. بعنی من اجازه نمیدم! (آلبوس داداش آلیا و آدرین و  لایلا دوست دختر داداششون)

کتم رو درست کردم امشب شب بزرگی بود مامان و بابا هم اومده بودند

آخه کی میتونه عروسی پسرش رو از دست بده؟

مرینت خیلی ناراحت بود تا موقعی که قرار بود بله رو بگه از اتاق بیرون نیومد

عروسی تموم شد

مامان بابا ساعت ۴ صب پرواز داشتن

با مرینت رفتیم خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم

مرینت سریع رفت بخوابه و من جلوش رو گرفتم و بهش گفتم:صبر کن میدونی که دیگه تو الان مال منی و...(از اینجا تا صبح روز بعد سانسور)

بیدار شدم مرینت هنوز تو بغلم بود بلند شدم و لباس های بیرونم رو پوشیدم بابام یکی از شرکت هاش رو به عنوان کادو به اسمم زده بود و الان باید میرفتم اونجا شرکت طراحی مد بود قبل از رفتن یه کاغذ برداشتم و روش یه چیزی برای مرینت نوشتم یه میز صبحونه آماده کردم و کاغذ رو گذاشتم گوشه میز و خودم فقط یه فنجون قهوه خوردم و رفتم سرکار (از زبان مرینت)

بلند شدم و دیدم آدرین نیست لباسم رو پوشیدم و کاغذ آدرین رو خوندم

دوست نداشتم از صبحونه بخورم اما از بس گریه کرده بودم دیگه جونی نداشتم و گرسنه ام شده بود

تو کاغذ نوشته بود

امروز رو استراحت کن و راحت باش از فردا خدمتکارا قراره بیان

کاغذ رو برداشتم و پاره کردم

بلند شدم و میز رو جمع کردم و رفتم رو مبلای خاکستری رنگ سفارشی نشستم آدرین زنگ زد و گفت:مرینت من می خوام طراح استخدام کنم تو هم که کار طراحی رو دوست داری می خوای کاراش رو تو انجام بدی؟

_نه و قطع کردمبعد یکم فکر کردن زنگ زدم و با صدای که میلرزید گفتم:ببخشید آدرین من هنوز نتونستم با این ازدواج کنار بیام تو پسر خوبی هستی و میدونم که از این به بعد قراره با هم زندگی کنیم پس باید رابطمون خوب باشه راستش من پیشنهادت رو قبول میکنم...

و پس از یه گفتگوی طولانی با شوهرم خداحافظی کردیم و قرار شد از هفته دیگه برم شرکتش شب اومد خونه و گفت:که برات یه سیمکارت جدید خریدم و حق نداری به غیر از شماره و من و آلیا و خانوادم شماره کسی رو سیو کنی

لبخند زدم چشمی گفتم و رفتم نزدیک تر گونه اش رو بوسیدم و بغلش کردم اما اون نمیدونست تو سر مرینت که من باشم چی میگذره ازش جدا شدم و که با تعجب گفت:راستی قرار بود امشب بریم خرید درسته؟! _آره ولی خب الان دیگه دیره منم سرم درد می کنه میرم بخوابم _نه وایسا تو هنوز شام هم نخوردی _مشکلی نداره تو بخور نوش جان فردا صبح با زنگ آدرین از خواب بیدار شدم و گفت :سلام ببخشید اگه بیدارت کردم قراره زودتر از اون چیزی که قرار گذاشتیم بیای یعنی امروز سه شنبه هست تو باید پنجشنبه بیای(داستان تو پاریس هست هفته از دوشنبه شروع میشه و یکشنبه و شنبه تعطیله)_راستی امشب زود میام بیا بریم بیرون
_نه نمیام حال ندارم
وقتی قطع کرد بلند شدم و رفتم دوش گرفتم
سرحال اومدم و تصمیم گرفتم شب با آدرین برم
و بعد رفتم یه سیمکارت که توی کشوی لباس راحتی هام مخفی کرده بودم برداشتم و شماره لوکارو که از حفظ بودم گرفتم و باهاش تو یه کافه خوب تو محله قبلیم قرار گذاشتم
خیلی ناراحت بود که ازدواج کردم خیلی خیلی
_مرینت؟!
_جانم؟!
_تو واقعا دوستش داشتی؟!
_لوکا خواهش می کنم این بحث رو باز نکن
گریم گرفت و گفت:باشه ولی گریه نکن
لوکا از این به بعد مخفیانه همو ببینیم باشه؟من دلم برات تنگ میشه
بلند شد و اومد بغلم کرد
_لوکا آدرین خیلی پولداره بیشتر از اونیکه تصورش رو بکنی و من اینو تازه فهمیدم
_پس برای همین باهاش ازدواج کردی؟ چون من هیچی ندارم؟ چون واقعا دوستت داشتم؟
_نه اینطور که تو فکر می کنی نیست من منظورم اینه که خب اون میتونه همه چیز رو با پول بخره و منو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنم و الان می فهمم که اون خودش بود که می خواست من باهاش ازدواج کنم نه پدرش اما لوکا اینو بدون که اگر الان با اونم موقتیه و منو تو دوباره در کنار هم خواهیم بود هیچوقت اینو فراموش نکن باشه؟من دیگه باید برم تا آدرین برنگشته یه کارایی هم بکنم دیگه خیلی دیر شد

ساعت ۵ عصر بود
برگشتم خونه و سیم کارت رو دوباره قایم کردم و لباسام رو عوض کردم
همونطور که آدرین گفته بود امروز دو سه تا خدمتکارا اومده بودن و اومده بودن