«شاهراه رستگاری» ۱۵

AMIR AMIR AMIR · 1402/06/25 04:32 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۱۵

... وقتی آماری، لوکا را دید، تقریباً یادش رفت که در بدن آدرین است؛ او کنترل خود را از دست داد و مثل سربازی که در برابر فرمانده ایستاده، به حالت قیام درآمد. 

درست مانند یک میله سرجایش ایستاده و فقط به او خیره شده بود.

آدرین در گوش آماری فریاد زد:« آماری! حواست کجاست؟ داری به چی نگاه میکنی؟» 

تمام حواس آماری اما، متوجه لوکا شده بود و به همین خاطر، تمام صدا ها و تصاویر اطراف، در نظرش نامرئی جلوه میکرد. 

ولی آخرسر لوکا برگشت و متوجه شد که آدرین به طرز عجیبی به او خیره شده است... لوکا متعجب نشد، بلکه مثل همیشه، نگاه آرام و چهره متبسم خود را حفظ کرد و به سمت آدرین رفت.  

آدرین، یا در واقع همان آماری، از شدت عرق خیس شده بود و صورت سفیدش، گل انداخته بود. 

لوکا میخواست به او سلام کند، اما آماری دست خود را به سمت او گرفت و با لحن عجیبی که شبیه به گفتار ربات ها بود، گفت:« س... سلام... لو... لوکا...» 

لوکا هم به آرامی با او دست داد و گفت:« سلام آدرین.» 

آدرین به آماری گفت:« هی تو اسم لوکا رو از کجا میدونی؟ مگه اونو میشناسی؟» 

آماری زیر لبی به آدرین گفت:« میشه لطفاً یه چند لحظه ساکت شی؟» 

لوکا گفت:« ببخشید، چیزی گفتی؟» 

آماری هول شد و گفت:« اوه... نه نه... چیزی نگفتم جیگر طلا!...» اما سریع جلوی دهان خود را گرفت. او اشتباهی از کلمه ای استفاده کرد که قبلاً _ زمانی که با لوکا در رابطه بود _ به او می‌گفت. 

خنده لوکا، کمرنگ شد، اما بدون آنکه چیزی بروز دهد به آدرین/ آماری گفت:« بیا آدرین، بیا اینجا بشین...» 

آن دو کنار هم نشستند. آماری به شدت مضطرب بود. چرا که لوکا به شکل عجیبی به او نگاه میکرد. نگاه لوکا طوری بود که انگار سعی داشت در پس چهره او، چیزی را بیابد. 

لوکا به او گفت:« آدرین، به نظر میرسه که امروز خیلی رو به راه نیستی... حالت خوبه؟» 

آماری گفت:« آره... آره... خیلی خوبم... بهتر از این نمیشم...» 

لوکا خندید و سرش را پایین انداخت. او گفت:« ببین آدرین، من قصد ندارم اذیتت کنم یا تو رو مجبور کنم که واسه‌ی من درددل کنی... من فقط میخوام در صورت امکان، کمکت کنم.» 

آماری گفت:« خب... راستش...» ولی لوکا صحبتش را قطع کرد. 

لوکا چشمان خود را بست. به نظر می‌رسید که سعی دارد به چیزی گوش دهد. او سپس گوش خود را به سینه آدرین چسباند. 

بعد از چند لحظه به آدرین گفت:« فکر نمی‌کردم دوباره هیچوقت این آهنگ رو بشنوم...» 

آماری گفت:« منظورت چیه؟» 

لوکا توضیح داد:« هر کسی یه آهنگی داره. یه آهنگ منحصر به فرد، که فقط مخصوص خودشه، درست مثل اثر انگشت. و باید بگم آهنگی که از سینه تو بیرون میاد، آهنگ آدرین نیست...» 

آماری کمی گیج شده بود. لحن آرامش‌بخش صدای لوکا، عجیب بودن حرف هایش را میپوشاند. او از لوکا پرسید:« خب، پس آهنگ کیه؟» 

لوکا گفت:« این آهنگ، مال یه کسیه که قبلاً میشناختم... وقتی بهش گوش میدم، اولش ممکنه یه مقدار آزاردهنده و گوشخراش به نظر برسه، بعدش یه مقدار ناهماهنگه، اما وقتی خوب بهش گوش میکنی، تبدیل به یک آهنگ خوش ریتم و زیبا میشه...» 

آماری منظر بود که ببیند آیا لوکا چیزی فهمیده؟ 

لوکا گفت:« این آهنگ، مال آماری سووانکه...» 

اشک از چشمان آماری جاری شد و بی اختیار، لوکا را در آغوش گرفت. 

لوکا در گوش او زمزمه کرد:« آماری... فکر کردم تو مردی... توی بدن آدرین چی کار میکنی؟» 

آماری با صدایی لرزان گفت:« قصه اش طولانیه...» 

 

 

« فعلاً »