رمان playmate پارت ۱
سلام به خوانندگان با سلیقه سایت. آقا با این رمان جدید شما قراره ببارید. این تازه پارت اوله ...
آدرین روی صندلی کِرِم رنگِ چرمی، پشت میز بلوط طویل قرار گرفت. امروز از همیشه کم حوصله تر بود و در قسمت شقیقه هایش سردردی خفیف احساس میکرد که میدانست با پیش رفتن روز بیشتر خواهد شد. این قسمت از روز برای آدرین زجر آور بود. انواع غذا هایی که با دقت و پرهیز زیاد مخصوص اون درست شده بودند توسط سر آشپز و دستیار بلند قامتش وارد شده، روی میز قرار میگرفتند تا او یکی از آنها را برگزیند. چشمان بیقرار مادرش مستقیم به او و هر لقمه ای که با آه و از سر اصرار فرو میداد دوخته میشد. گویی زمان هم با او سر جنگ داشت و صدای عقربه ها از همیشه بلند تر به گوش میرسیدند. تیک تاک تیک تاک. آدرین دوست نداشت مادرش را آزار دهد ، اما از تمام ثانیه هایی که پشت این میز لعنتی و در این سالن غذا خوری کذایی سپری میکرد متنفر بود و حالش به هم میریخت. به ظروف زیبا و درخشنده روی میز که غذا های متنوع در آنها خودنمایی میکردند نگاهی زیر چشمی انداخت . ظاهر عادی و حتی هوس برانگیز غذا ها شاید آدم های عادی را گول میزد اما آدرین خوب می دانست که تمام انها پر از ویتامین ها دارو ها و مخدر های آرام بخشی است که دکتر هر روز به مقدار انها اضافه میکرد. آهی کشید و سرش رو به سمت مادرش که پشت صندلی او ایستاده بود بالا برد. صورت لاغر اما خوش فرم مادر رو به آدرین بود . مو های بلوند و ابریشمینش به شکل ماهرانه و زیبایی بالای سرش شنیون و جمع شده بود و تره هایی از آنها روی پیشانی بلندش افتاده و زیر نوری که از پنجره اتاق وارد میشد میدرخشید. مادرش با چشمان یشمی غمگین به پسر کوچک و بینواش نگاه میکرد. لبخند کم رنگی که بر لب داشت کم کم محو میشد. او هم این پروسه را از حفظ بود. میدانست آدرین برای خوردن مقاومت خواهد کرد. درست مثل هر روز. با صدای آرامش نجوا کرد.
( بخور عزیزم خواهش میکنم )
آدرین ناله کنان پاسخ داد
( باور کن نمیتونم مامان ، هیچ اشتهایی ندارم )
بیماری تاثیرات مستقیم بر زندگی آدرین داشت. مشهود ترین عارضه اش به هنگام ناهار مشخص میشد. آدرین متنفر بود که با مادرش مخالفت کند. به خوبی میدانست حال روحی و فشار روی مادرش خیلی بیشتر بود و آدرین بار ها بشقاب پر مادر را دیده بود که دست نخورده با آشپز خانه برمیگشت و صدای دکتر را از پشت در بسته شنیده بود که درباره وضعیت سلامت مادر به او هشدار میدهد. ولی نمیتونست بی میلی بدنش رو کنترل کند. این بیماری بود که دستور میداد و آدرین همانند برده ای اطاعت میکرد. نگاهی بی اشتها به غاز کبابی بزرگی که در ظرف نقره کاری شده زیبا گذاشته شده بود انداخت. حالت تهوع گرفت و احساس کرد محتویات معده اش به هم میریزد.
( حتی بوش هم حالمو بد میکنه )
( نمیذارم شکم خالی بگردی. حداقل یه قاشق کوچیک بخور تا بتونی دارو هاتو بخوری عزیزم، باشه و بعدش با هم ( گِس ) بازی میکنیم ها چطوره ؟ )
وعده ها. یکی از استراتژی های مادر که معمولا خوب جواب میداد.
آدرین نفس عمیقی به نشانه تسلیم کشید.
مادر ملاقه را برداشت و در کاسه بزرگ طلایی با طرح های گل رز مشکی فرو برد و از سوپ غلیظ شیر که تکه های نارنجی هویج، سبز روشن پیازچه ها و رشته های آب پز شده مرغ در آن معلوم بود در کاسه کوچک رو به روی آدرین ریخت.
آدرین نفسش را حبس کرد و سعی کرد تا جایی که میتواند از برخورد بینی اش با بخار بلند شده از روی سوپ جلو گیری کند. ملتمسانه به مادرش زل زد اما لبخند دندان نمای مادرش به او فهماند که بازنده این بازی است. پس با قیافه در هم قاشق ظریف و براق سوپ خوری را بین انگشتان سفید و باریکش گرفت و کمی از سوپ گرم را وارد دهانش کرد.
بعد از وقت ناهار که به کندی سپری شد، حدود ساعت ۶ عصر همان طور که امیلی قول داده بود رو به روی آدرین روی کاناپه جا گرفت و به بازی ( گِس ) پرداخت. بازیی کم خطر و بی ضرر برای آدرین، و صرفا به علت سرگرم بودن او. بازی با هر تعداد قابل انجام بود اما برای آدرین تنها یک همبازی وجود داشت و آن هم مادرش بود. البته که امیلی همبازی دوست داشتنی بود و سعی میکرد از ته دل بازی کند و حتی برای دقایقی آدرین را بخنداند اما هیچ چیز برای آدرین دست نیافتنی و رویایی تر از داشتن یک دوست واقعی نبود. و این امیلی را هر روز نگران تر میکرد چرا که آدرین نمیتوانست مثل یک پسر عادی با بیرون رفتن و بازی کردن با بقیه دوست پیدا کند.
آدرین دستان مادرش را در دست گرفت.
( خب، حالا ذهنمون به هم وصل میشه و من میتونم ذهنتو بخونم آماده ای مامان )
امیلی لبخند زد و دستان سرد آدرین را آرام فشرد.
( بزن بریم )
( من استاد این بازیم، تو داری به .... به دارو های من و وقت بعدی دکترم فکر میکنی درسته )
( او این قبول نیست ، تو همیشه دغدغه های فکری منو میدونی و خیلی راحت میبری. اما منم یه چیزایی بلدم ، بذار ببینم تو داری به ..... به جلسه بعدی موسیقیت فکر میکنی درسته )
آدرین با گوشه لبش لبخند مصنوعی زد.
( نه مامان، راستش دیروزم که بازی میکردیم همین رو گفتی و بهت گفتم که این نیست )
امیلی جا خورد.
( اوه، متاسفم عزیزم، من حافظه خوبی ندارم میدونی، یکم درگیرم، تو ام خب هر روز یه چیزی میخوای مگه نه، بهم بگو چی تو ذهنته )
آدرین سرش را پایین انداخت. میدانست با مخالفت جدی مادرش رو به رو خواهد شد. با این حال عزمش را جزم کرد تا خواسته اش را مطرح کند.
( دلم یه دوست میخواد. یه همبازی. یکی همسن خودم )
پلک بالای امیلی شروع به نبض زدن کرد و او قلنج انگشتانش را برای آرام کردن خود شکست. از همین می ترسید. خواسته آدرین برای همنشینی با یک کودک دیگر در این اواخر بسیار بیشتر شده بود. به نظر می آمد هرچه سن او بیشتر پیشد درک و فهم موقعیتش برایش روشن تر و ماندن در آن برایش سخت تر و عذاب آور تر میشد.
امیلی فنجان لاته خود را از روی میز برداشت و لب زد، تلخ بود، درست مثل جوابی که قرار بود بدهد.
( ببین پسرم، اوضاع، کمی پیچیدست .. تو خب میدونی )
آدرین بلند شد و به سمت پنجره های دیواری عظیم حرکت کرد. این حرف ها را شنیده بود و قطعا منظره باغ بیرون خانه دلنشین تر بود.
امیلی تلاشی برای قانع کردن آدرین نکرد. هر دو میدانستند این مکالمه بیفایده است به علاوه اینکه حالا اثر قرص های بعد از ناهار کم میشد و آدرین میتوانست بازگشت درد را در شقیقه ها و پشت گیجگاهش حس کند.