Revenge is over💋😉 p42 final

S.k S.k S.k · 1402/06/25 00:18 · خواندن 10 دقیقه

خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد  ، حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب


شروع پارت جدید ادامه پارت ۴۱

پارت آخر لطفا از واقعیت حمایت کنید ❤❤

از زبون آدرین :

مرینت بردن تو ی اتاق من خیلی نگران مرینت و بچه ها  بودم .

بعد چند دقیقه دکتر اومد.
گفتم : 《 سلام خانم دکتر حالت مرینت و بچه ها چطوره ؟ 》

گفت : 《 خب زایمان خانم تون فرا رسیده باید هر چه زودتر زایمان بکنند  . 》

گفتم : 《 آخه زود نیست ؟ 》

گفت : 《 چرا زوده ؛ ریسک اش هم زیاده اما مجبوریم .
 اگه میخواین برای آخرین بار برید خانومتون ببنید که قراره الان ببریم اتاق عمل .  》

گفتم : 《 باشه ممنونم . 》

بعد از اتمام حرف‌های دکتر رفتم پیش مرینت .

سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم.

گفتم : 《 سلام عشقم حالت چطوره؟ 》

گفت : 《 آدرین میترسم بچه ها ی چیزشون بشه یا من ی چیزیم بشه . 》

گفتم : 《  من مطمئنم هر سه تا تون سالم بر میگردین‌ نگران نباش .  گریه نکن باشه ؟》

گفت : 《 باشه اما اگه من ی چیزیم شد مواظب بچه ها باش لطفا ‌. 》

گفتم : 《 اولا هیچی نمیشه .
دوما من همیشه مراقب هر سه تاتون هستم . 》

 

استرس زیادی داشتم 
اما باید خونسردیمو حفظ میکردم و به بقیه اعضای خانواده هم اطلاع میدادم .

به همه زنگ زدم و منتظر مرینت موندم .

( نیم ساعت بعد )

همه اومده بودن و منم استرسم بیشتر شده بود طوری که داشتم از اینور سالن به اونور سالن میرفتم .

که بابا شروع کننده صحبت مون شد ‌.

( شروع مکالمه 👇)

گابریل : 《 آدرین یکم آروم بگیر دیگه . 》

آدرین : 《 نگرانم بابا نگرانم نمیفهمی؟؟ 》

گابریل : 《 درکت میکنم اما آرامشت  رو حفظ نکنی فایده نداره . 》

آدرین : 《 بابا من نمیتونم مثل تو صبور باشم من صبور نیستم  . 》

تام : 《 بیا بشین برات از بابات بگم که چقدر برای بدنیا اومدن تو هیجان زده بود. 》

آدرین : 《 باشه ؛ حداقل کمی سرم رو گرم میکنه . 》


تام : 《 اون زمان وقتی که قرار بود تو بدنیا بیای ؛ وقتی که امیلی دردش گرفت  گابریل از هیجان غش کرد ما نمیدونستیم اینجا امیلی ببریم بیمارستان یا گابریل جمع کنیم .  》

امیلی : 《 آخ راست میگه ؛  من اونجا درد میکشم اینم اونجا غش میکنه آخ چقدر اون دقیقه حرص می خوردم از دستش .
خودشم از قبل تمرین کرده بودیم ها مثلا . 》

گابریل : 《 آخه به منم حق بدید اولین فرزند بود و خیلی هیجان داشتم . 》

آدرین : 《 حق  با باباست منم الان بزارن غش میکنم . 》

گابریل : 《 آهان بیا خانوم دکترم از اتاق عمل در اومد . 》

آدرین با دو میره به سمت دکتر : 《 ببخشید خانم دکتر حال مرینت و بچه ها چطوره ؟؟ 》

خانوم دکتر : 《 نگران نباشید آقای آگراست حال هر سه تاشون خوبه ؛  میتونید ی نفس راحتی بکشید . 》

آدرین  : 《 ممنونم خیلی ممنونم ازتون . 》

خانوم دکتر : 《 خواهش میکنم وظیفه مونه . 》

آدرین : 《 بابا دیدی حال بچه ها و مرینت خوبه . 》

گابریل : 《 به به بالاخره پسر ما  هم طعم پدری چیشد . 》

تام : 《 تبریک میگم بهت آدرین . 》

آدرین : 《 ممنونم عمو ؛ مامان تو و مامان سابین چرا گریه می‌کنید . 》

سابین : 《 پسرم این اشک شوقِ ؛ ما هر دومون خیلی خوشحالیم . 》

امیلی  : 《 و هنوزم باور نمی‌کنیم که شما پدر و مادر شدید انگار همین دیروز بود که با پوشک از در خونه پا به فرار گذاشته بودید . 
آخ چه زود گذشت اون زمونا . 》

سابین : 《 ما هم پیر شدیم رفت . 》

آدرین : 《 نگران نباشید شما هنوزم جوونید فقط ما زود پدر و مادر شدیم . 》

امیلی : 《 ممنونم پسرم نظر لطفته . 》

( اتمام مکالمه )

بعد اینکه مرینت بردند اتاق منم رفتم پیش مرینت تا چشماشو باز کرد منو ببینه  .

کم کم داشت چشماشو باز میکرد .

با صدای ضعیفی گفت : 《 آدرین بچه هام ؛ حال بچه هام چطوره لطفا بگو حالشون خوبه لطفاااا . 》

گفتم : 《 نگران نباش . 》

گفت : 《 میخوام بچه هامو ببینم . 》

گفتم : 《 باشه الان میگم پرستارا بیارن . 》

گفت : 《 ممنونم ازت . 》

بعد اینکه پرستار بچه ها رو آورد همه تو اتاق جمع شد و مرینت هم سر حال تر شده بود .

(شروع مکالمه 👇)

مرینت : 《 ببینید به بچه هام دست نزنید که اول میخوام من بغلشون کنم . 》

تام : 《 نگران نباش دخترم من نمیزارم کسی به بچه ها دست بزنه . 》

مرینت : 《 ممنونم پدر 》

آدرین : 《 پس من چی؟؟؟ 》

مرینت : 《 نگران نباش بزار اول من بغلشون کنم بعدا به تو میدم . 》

آدرین : 《 باشه فقط زود باش که نمیتونم تحمل کنم . 》

سابین : 《 کمی صبر کن آدرین الان بهت میده ؛ باید با ظرافت بچه ها رو برداره چون بچه ها الان خیلی حساس و ظریف ان . 》

آدرین : 《 حق با شما ببخشید . 》

( اتمام‌ مکالمه )
........................................

از زبون مرینت :

بعد بغل کردن بچه ها پرستارا بچه ها رو بردن و نوبت دادن دومین خبر خوب بود .

به آدرینا گفتم : 《 آدرینا نمیخوای بگی چرا اون تنقلات برام آوردی ؟؟ 》

آدرین گفت : 《 واقعا چرا . 》

آدرینا گفت : 《 چون اون لحظه منم حس و حال اونو درک کردم . و دل منم بخواد اگه کسی نده ناراحت میشم . 》

لوکا : گفت《 نگران نباش هر وقت دلت خواست برات میخرم . 》

آدرینا : گفت《 حتی اگه باردار باشم ؟ 》

لوکا  : 《 حتی اگه باردار باشی . 》

گفتم  : 《 پس آدرینا چرا خبر خوش رو نمیدی ؟؟  》

آدرینا گفت : 《 لوکا من باردارم . 》

لوکا گفت : 《 چیییی . 》


و بعدش غش کرد واقعا داشتم از خنده میترکیدم لوکا از کی اینقدر بی جنبه شده بود .
آدرین هم داشت خوشحالی میکردن و از اونجا هم داشت لوکا جمع میکرد و

می‌گفت : 《 هعی خوشحالم که دارم دایی میشم اما کاش این بی جنبه پدرش نبود ببین چطوری غش کرد . 》

قبل از اینکه آدرینا چیزی بگه گفتم : 《 آدرین لطفا به برادرم و بابای بچه توهین نکن . چطور ما باهم خوشبختیم اونا هم با هم خوشبختن . 》

آدرین گفت :《 باشه ببخشید . 》


من امروز خیلی خوش حالم خوش حال از اینکه بچه هام سالم بدنیا اومدن .

خوشحال از اینکه تونستم خانواده ای به خوبی داشتم باشم .

ای کاش زودتر از این برگشته بودم به پیش خانواده ام .

کاشکی قبل از فکر کردن به انتقام به این فکر کرده بودم که حقیقت رو برای خانواده ام آشکار کنم  .

انتقام راه حل نبود فقط راهمو سخت کرد و منو بیشتر از خانواده دور کرد باید از انتقامم گذشت میکردم ؛ درسته رابرت آدم بدی بود و من میخواستم انتقام بگیرم اما انتقام راه حل نبود بلکه آشکار کردن حقیقت راحلم بود .

پس من یاد گرفتم گذشت کنم از همه چیز حتی از آدم های بد هم گذشت کنم این گذشت کردن من باعث آرامشم میشه پس اگه با کسی دشمنی دارید ازش گذشت کنید باور کنید خودتون به آرامش می رسید نه اون فرد با اینکه من زیادی نتونستم از رابرت بگذرم اما یاد گرفتم که از این به بعد   از تمام کسانی که به من بدی کردن بگذرم و اون ها رو از ذهن و فکرم رها کنم وقتی از اونا گذشت کنید از دست شون و گذشته تون هم خلاص میشد .
.......................................
از زبون مرینت :

( 5 سال بعد )

الان 5 سال از اون زمان میگذره و بچه ها بزرگ شدن ؛ ماریا بیشتر شبیه من هست موهای آبی با چشم های سبز داره  و آدریان هم بیشتر شبیه آدرین هست موهای بلوند با چشم های آبی  .
دارن میرن مهد کودک  و منم برای بچه سوم باردارم و اونم دختره و آدرین داره از خوشحالی بال در میاره.

در این ۵ سال نینو و آلیا ؛ آدرینا و لوکا بچه دار شده بودند و حتی لایلا هم ازدواج کرده بود و قراره بچه اش به زودی بدنیا بیاد .


آخ چقدر دلم شرینی میخواد ولی باز آدرین نمیزاره که اه من با خودم عهد بسته بودم دوباره باردار نشم ها ولی نشد نتونستم از بچه بگذرم. 
برم پایین ببینم چه خبره .

گفتم : 《 سلام آدرین . 》

گفت : 《 سلام عشقم . 》

گفتم : 《 ماریا چیشده چرا اخم کردی ؟ 》

ماریا با صدای بچه گانه اش گفت : 《 بابا مثل همیشه دوستمو تهدید کرد و گفت از دخترم دور شو . 》

گفتم : 《 آدرین چرا بچه ها اذیت میکنی اینا هنوز بچه ان . 》

آدرین گفت : 《 اینا هنوز بچه انننن؟؟؟؟ 
نخیرم اصلان بچه نیستند همون پسری که میگه دوستمه اومده دخترمو از لپ اش بوسیده از لپ اشش میفهمی از لپ اشش . 》

پوکر بهش نگاه کردم و گفتم : 《 آره فهمیدم از لپ اش از لب اش نه چرا بزرگ میکنی آخه اه . 》

آدرین : 《 من روی دخترم غیرت دارم بهتره اینو به اِما هم که قراره بدنیا بیاد گوشزد کنی تا اونم با پسرا نپلکه . 》

گفتم : 《 اوف از دست تو ؛ بچه ها برید دست صورتتون بشورید . 》

آدریان گفت : 《 مامان . 》

گفتم : 《 جان مامان . 》

آدریان با صدای بچه گانش گفت  : 《 مامان من عاشق دختری شدم چطوری میتونم بهش اعتراف کنم . 》

گفتم : 《 نمیدونم  مثلا میتونی براش گل بدی . 》

 آدرین گفت :《 پسرم بیا اینجا من یادت میدم که چطور دل یک دختر ببری بیا 》

گفتم : 《 آدرینننننن . 》

آدرین گفت : 《 چرا عصبانی میشی ؟ 》

گفتم : 《 چون خودت به دخترمون اجازه هیچکاری نمیدی الان میای به پسرمون این چیزا یاد میدی نچ نچ نچ   》

آدرین گفت : 《 اولا پسرا با دخترا فرق دارن . 
دوما نمیخوام کسی دل دخترمو بشکونه. 
سوما دخترمون شبیه تو و من نمیخوام کسی بهش چپ نگاه کنه چون حس میکنم اون کس انگاری داره به تو‌ چپ نگاه میکنه . 》

گفتم : 《 آدرین مطمئنی داری در مورد یک پسر بچه حرف میزنی ؟ 》

آدرین گفت : 《 آره 》

گفتم : 《 اوف تو درست بشه نیستی . 》

با لبخند باحالی زد و رفت تا به بچه ها برسه  .

( 20 سال بعد . )

باورم نمیشه چه زود بچه ها بزرگ شدن همین دیروز بود که داشتن با هم بازی میکردن ؛ امروز عروسی ماریا و جک بود 
هنوزم تو شوک بودم ؛ جک اولین پسری بود که تونست آدرین راضی کنه و با ماریا ازدواج کنه چون آدرین تا حالا هیچ پسری رو نزدیکی ماریا نزاشته بود.
البته پدر سوفیا هم دست کمی از آدرین نداشت و ما به زور تونستیم دخترشون برای پسرمون بگیریم البته آدرین میدونستم از عهد اش بر میاد که از عهد اش بر اومد اون دختر زیبا رو عروس خانواده مون کرد .
تو فکر بودم که  ماریا صدام زد .

( شروع مکالمه )

ماریا : 《 مامان ببین چطور شدم ؟  》

مرینت : 《 خیلی زیبا شدی دخترم ؛ هنوزم باورش برام سخته که تو بزرگ شدی .
چه زود پیر شدم . 》

ماریا : 《 تو پیر نشدی  ...》

آدرین : 《 تو پیر نشدی ما زود ازدواج میکنیم . 》

ماریا : 《 بابا ادامشو از کجا میدونی ؟ 》

آدرین : 《 خب ی زمانی همین حرف من به مامان گفتم اون زمانی که شما بدنیا اومدید . اونا هم همین حس داشتن . 》


ماریا : 《 واقعااااا . 》

آدرین : 《 آره واقعا یادمه هعی روزگار چه زود گذشت . 
مرینت تو چرا داری گریه میکنی . 》

مرینت : 《 چون دیگه ما هم پیر شدیم بیا خودمون تو این آینه ببینیم موهای هر دومون سفید شده ببین . 》

آدرین : 《 ناراحت نشو جزوی از چرخه زندگی مونه ؛ بالاخره ما هم بیشتر از این  پیر میشم هر چیزی روزی به پایان میرسه . حتی عمر ما . 》

مرینت : 《 راست میگی . 》

آدرین : 《 پس بیا با هم بگیم . 》

مرینت و آدرین : 《 خدانگهدارتان به سلامت👋👋

 》

.....................................

10000 کاراکتر 

داستان مون به سر رسید کلاغه به خونش نرسید ‌.

خب بالاخره اولین داستان ام تموم شد امیدوارم بپسندید 

و ناراحت نباشید به قول سولماز و خودم هر چیزی پایانی داره و هر پایانی شروع جدیدیست .

و شروع جدید ما داستان واقعیت هست برید از برچسب ها پیدا کنید .

پارت 1👇

https://ladybug1.blogix.ir/post/14951

پارت 2👇

https://ladybug1.blogix.ir/post/15110