
Reality👩🏻⚕️P2🧑🏼⚕️

سلام بچه ها . من الکس هستم . نویسنده رمان جانشین . به همراه صدف اومدیم با پارت 2 رمان واقعیت یا (Reality) . پس بدویید بیاید ادامه مطلب تا ببینیم دقیقا چه خبره ...
… بعد از اینکه بیدار شدم تقریبا بیشتر بچه ها رفته بودن . به سختی بلند شدم با سرگیجه ولی خیلی میخندیدم . ساعت رو نگاه کردم ساعت 5 صبح بود … لباس هام رو پوشیدم همش یاد اون جوک های بی مزه لیا می افتادم و میخندیدم . وای چقدر بی مزه ولی باحال بود . در حین خنده گوشیم زنگ خورد و با خنده جواب دادم
(شروع مکالمه 👇)
- کیه کیه زنگ میزنه ؟؟
- جسی : خانم ويلسون!!!خدارو شکر که جواب دادید! خیلی ببخشید که این موقع مزاحم میشم . ولی باید عجله کنید . هیچ کدوم از جراح ها در دسترس نیستن .یه مریض خیلی خیلی بد حال رو آوردن به بیمارستان . به جراحی احتیاج داره !
- جسی . خودت رو ناراحت نکن . شاید زمان مرگ طرف فرا رسیده . به ما چه . اشکال نداره من میام تا تو سرنوشتش تغییر ایجاد کنم ( با صدای خنده تلفن رو قطع کردم.)
( اتمام مکالمه)
با اینکه سرم گیج میرفت ولی بازم قبول کردم اون عمل انجام بدم .
بعد اینکه لباس هام رو پوشیدم سوار ماشینم شدم و با همون لباس های مجلسی به سمت بیمارستان حرکت کردم .
در حین راه چند دفعه کم مونده بود تصادف کنم .
بعد اینکه به بیمارستان رسیدم ؛ مستقیما رفتم به سمت اتاق عمل واقعا داشتم می افتادم زمین حالم خیلی بد بود . بعد از اینکه رسیدم به اتاق عمل :
- جسی : خانم ويلسون عجله کنید !!! از این طرف !!!
- مرینت : مگه اون طرف نبود اتاق عملتون ؟
- جسی : خانم ويلسون الان وقت شوخی نیست !! حال بیمار وخیمه !!
لطفا بیاید لباساتون رو عوض کنید !
بعد از عوض کردن لباس ها رفتیم داخل اتاق جراحی :
- مرینت : عه !! سلام آلیا خانم !!! امروز چقدر جیگر شدی ؟؟؟؟
- آلیا : سلام خانم ويلسون ! مشکلی هست ؟؟؟
- مرینت : چرا امروز همه میخوان با من دعوا بگیرن ؟!؟! ول کن بابا این بدبخت کجاست که میخواد عمل بشه ؟؟؟
داشتیم بیمار رو عمل می کردیم که دیگه چشمام بیشتر سیاهی میرفت نمیتونستم عمل تموم کنم کم مونده بود که یکی از عصب های مهم ببرم که یکی از پزشک های حاضر در عمل نزاشت .
بعد از اینکه من رو از اتاق آوردن بیرون من رو نشوندن روی صندلی در حالی که داشتم میمردم از خنده …
- جسی : خانم ويلسون !؟!؟ چه بلایی سرتون اومده ؟؟؟
- مرینت : آخه نمیدونی که … ( صدای خنده )
یاد اون جوک های بی مزه افتادم . میدونی چی میگفت ؟ میگفت : یه روز اومدم PM بدم . چون از ساعت 12 گذشته بود AM دادم 😂
حسابی زدم زیر خنده …
بعد دیگه چیزی نفهمیدم .
( فردا صبح )
وقتی چشام باز کردم همه جا سفید بود بعد دیدم بله رو تخت بیمارستانم و سِرم به دستم وصله و سرم داشت میترکید .
آی آی بدبخت شدم هیچی از دیروز یادم نمیاد من اینجا چیکار میکنم ؟
من دیروز چه غلطی کردم ؟
وای الان بابا بفهمه منو میکشه که بعد این حرفم در اتاق باز شد و با قیافه ترسناک و عصباني بابا رو به رو شدم و پشت سرش مامان ، لوکا و فیلیکس هم وارد شدند .
بعد دوباره سوزشی حس کردم , من باز چیکار کردم که بهم سیلی زد .
خدا داند
( شروع مکالمه 👇 )
- بابا باز من چیکار کردم که داری منو میزنی .
- تام : بگو چه غلطایی نکردم که منو میزنی ؛ دختره خیره سر !!!
- بابا من چیکار کردم باور کنید هیچی یادم نمیاد .
- لوکا : چیکارا نکردی؟!؟!؟
- یکی بگه دیگه چه غلطایی کردم.
- تام : اولا دیروز الکل خوردی .
دوماً بعد از خوردن الکل اومدی بیمارستان و کم مونده بود به یک عمل گند بزنی و طرف بکشی .
سوما هم الان همه دارن در مورد تو بد میگن بخاطر عملی که گند زدی .
دیشب . بدون اجازه من ساعت 1 شب رفتی پارتی !؟!؟!
این رو میگفت که داشت سیلی دوم هم میومد که مامان جلوش رو گرفت :
- من دیروز الکل نخوردم اصلاً من لب به الکل نمیزنم. !!
- تام : دروغ نگو دختره ی احمق .
- الان ی غلطی کردم نمیشه ببخشیم؟
- تام : نه نمیبخشمت برای چی ببخشمت ؟!؟
الان کل بیمارستان در مورد من و تو بد میگن ؛
الان چطوری این کثافت کاری هات پاک کنیم هاننن؟
- چیکار کردم آخه ؟! لطفا یکی برام تعریف کنه .
اصلا از موضوع سر درنمیارم.
- لوکا : لازم نیس ما تعریف کنیم خودت بری بیرون اتاق میفهمی چه گندی به بار آوردی .
- تام : بخاطر گند کاری هات باید تنبیه بشی .
- چی تنبیه ؟! ؟؟
- تام : باید بگم که تمام امکاناتی که الان داری از دست میدی از جمله : خونه لوکس ات رو ؛ ماشین لوکس ات و همچنین قراره حقوق کمتری بگیری
البته بزارن اینجا کار بکنی
- چییییییی !!!!!
نه من قبول نمیکنم من نمیتونم بدون اونا زندگی کنم نهههههه . - سابین : تام چرا سخت میگیری گناه داره .
- تام : زمانی گناه داشت که این رسوایی رو به بار نیاورده بود .
- بابا تورو خدا اینکارو با من نکن .
- تام : خیلی دیر شده ؛ قراره فردا نقل مکان کنی به خونه جدید و همه چیزش به عهد تو هست از اجاره خونه گرفته تا رفت و آمدت به عهده تو هست
- ( با ناراحتی ) باشه ؛ بابا حداقل بلک² کارتم لغو نکن میشهه؟
- تام : نه نمیشه اونم از دستت میگیرم ؛ چون اون دست تو باشه تنبیه محسوب نمیشه ؛ و اینکه باید از آندره جدا بشی .
- بابا من بدون پول و لوکس میمیرم چطور قراره دووم بیارم .
آندره چی من نمیتونم از اون جدا بشم من عاشقشم قلبم متعلق اونه لطفا با من اینکار نکن من نمیتونم بدون آندره زندگی کنم .
- تام : بهتره از آندره جدا بشی البته نگران نباش لوکس ات رو که از دست بدی اونم خود به خود ازت جدا میشه .و اینکه تو باید با کسی ازدواج کنی که مناسب خانواده مون باشه .
بعد از اینکه بابام با عصبانیت رفت بیرون , همه خانواده پشت سرش رفتن بیرون .گوشیم رو دیدم که روی میز بود . به سختی گوشی رو برداشتم . هرچقدر به آندره زنگ میزدم جواب نمیداد … اصلا نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد .
حالم خیلی بد بود ؛ مگه من چیکار کردم .
آهان بزار به لیا زنگ بزنم اون حتما میدونه.
بعد چند بوق برداشت :
( شروع مکالمه 👇 )
- الو سلام لیا خوبی ؟
- لیا : آره خوبم تو خوبی ؟
- میگم من دیروز چیکار کردم که آندره جواب تلفنم نمیده؟
- لیا : چیکارا نکردی.
- چیکار کردم بگو خواهش میکنم بگو .
- لیا : ببین دیروز اشتباهی الکل خوردی بعدش دیگه نگم به هر چیزی که میدیدی میخندیدی بعدش خواستی لباسات اینا رو در بیاری من نزاشتم .الان آندره فکر کنم با هات قهر کرده .اگه من پیداش کنم میگم به تو زنگ بزنه .
- مرسی لیا باید باهاش حرف بزنم .
- لیا : حتما بهش میگم بهت زنگ بزنه.
( اتمام مکالمه )
بعد گذشت دقایقی آندره بالاخره زنگ زد .
( شروع مکالمه👇)
- سلام آندره خوبی ؟
- آندره : سلام ممنون خوبم باید باهات حرف بزنم .
- منم باید باهات حرف بزنم .
- آندره : باشه پس امروز ساعت 2 ظهر در کافه همیشگی منتظرم .
- باشه خداحافظ
( اتمام مکالمه )
بعد حرف زدن با آندره کمی حالم خوب شد.
حاضر و شدم و از اتاق بیمارستان خارج شدم که تو راه آلیا رو دیدم .
گفتم : سلام آلیا خوبی ؟
گفت : سلام خانم ويلسون
ممنون خوبم شما خوبید ؟
گفتم : ممنون بهترم میشه بگی دیروز چه رسوایی به بار آوردم ؟
گفت : اینجا نمیتونم بگم اگه مساعد باشید بریم کافه بیمارستان اونجا بهتون تعریف کنم .
گفتم : باشه بریم
بعد از رفتن تو کافه , آلیا همه چیز رو برام توضیح داد .
الان فهمیدم که چه غلطایی کردم ؛ وای بر من وای برمن کم مونده بود جون یک نفر بگیریم حالم از قبل هم بدتر بود من لیاقت همچین شغلی نداشتم.
تو فکر بودم که جسی صدام کرد .
(شروع مکالمه 👇)
- جسی : سلام خانم ويلسون من میتونم کمی با هاتون حرف بزنم ؟
- بله بفرمایید جسی .
- جسی : خب باید بگم که هیت علمیه تصمیم گرفته شما اخراج بشید چون میدونید فقط 55 درصد بیمارستان دست پدرتون هست و بقیه 45 درصد مربوط به بقیه افراد هستند ؛ و اونا هم حق تصمیم دارن بخاطر همین در رای گیری تصمیم بر اخراج شما از بیمارستان شد .
- (با گریه )چیی نه نه نه نه امکان نداره نه دیگه نه .
- جسی : متاسفم خانم ويلسون ولی دیروز خیلی گند به بار آوردید.
- ببخشید جسی اگه کاری نداری من باید برم حالم خوب نیست.
- جسی : بله میتونید برید ؛ فقط ببخشید منم نمیخواستم اینطوری تموم بشه .
- تقصیر تو نیست باید من متاسف باشم ؛ ابلهی کردم .
( اتمام مکالمه )
اینم از پارت 2 این داستان . امیدوارم خوشتون اومده باشه . لطفا اگه خوشتون اومده لایک و کامنت یادتون نره