عشق پلاستیکی F2 P3
برید ادامه
آدرین*
تق تق تق..
بدترین حالت ممکن برای بیدار شدن چیه؟
اینکه توی خواب عمیق و راحتی باشی و صدای در بیاد😑
خودمو زدم به اون در که مثلا من خوابم عمیقه و صدای درو نشنیدم!
_سلام خوش اومدین!!.. چقدر خوب که همه هم اومدین!... آه.. سلام آنتونی!(یکی از دوستان قدیمی آدرین در مسابقه شمشیر زنی بود)
آنتونی؟؟؟!!!
از جام بلند شدم.. اگه آنتونی اومده پس صد درصد بچه هاهم هستن..
وقتی به خودم اومدم.. آلیس توی بغلم بودو آروم خوابیده!
بی اختیار لبخند روی لبام اومد.
باید میرفتم طبقه پایین..
ولی اگر همینجوری میزاشتمش ممکن بود از تخت بیوفته!
پتو و بالشت خودمو روی زمین براش پهن کردم و اونجا خوابوندمش.
با اینکه هنوز این اتفاقات پشت سرهم رو باور نداشتم ولی همین که فکر کنم یه فسقلی بامزه تو زندگیمه آرومم میکرد!
درو باز کردم و رفتم پایین، همونطور که حدس زدم همشون اومدن...
جیمز_چه عجب قهرمان خابالو پیداشون شد!
کریستا_چطوری؟
من_سلام بچه ها..
مرینت اومد و درگوشم آروم زمزمه کرد_آلیس خوابه؟
من_اره!
نشستن روی مبل، یکم مشغول صحبت شدیم.
آرتمیس و آرسیس دختر و پسر دوقلوی ارن و جینا دختر جیم اومدن و کنار من نشستن!
جینا_سلام عمو
من_سلام فسقلیا
آرتمیس_میشه بریم شمشیر بازی کنیم؟
من_باشه.. یکم دیگه میریم بازی میکنیم
فیلیپ_بچه ها خیلی مشتاقن
اکامه_خوب باید هم باشن. ما هممون بازیکن های شمشیر زنییم طبیعیه که بچه هامون بخوان مثل ما باشن!
مثل ما باشن؟..
همون لحظه صدای گریه آلیس رو شنیدم...
اصلا نفهمیدم منو مرینت چجوری رسیدیم طبقه بالا!!
این کوچولو فقط یک روز پیش ما مونده بودو تا این حد داشت دگرگونی راه مینداخت😂
ایناش به کنار.. حالا دیگه باید نقش دو شخصیت رو بازی میکردم.. یه همسر و... یه پدر!
کی فکرشو میکرد تو 24سالگی بابا بشم😂
رفتم. توی اتاق، داشت گریه میکرد.. حتما بیدار شده و وقتی دیده کسی پیشش نیست ترسیده.
سریع بغلش کردم_هیسسس گریه نکن من پیشتم!
اریس_این.. این بچه کیه!؟؟؟؟؟!!!!!! 😳
مرینت*
آلیس توی بغل آدرین بود.. رفتیم طبقه پایین.. همه از دیدنش تعجب کردن.
آنتونی_این بچه..؟!
میخواستم حقیقت رو بگم که یهو آدرین پرید وسط حرفم و گفت:بچه ماست!.. میخواستیم زودتر بهتون بگیم ولی هر دفعه فراموشمون میشد😅
بچه خودمونه؟!
مگه این پسر همونی نیست که میگفت کسی از وجود آلیس نباید با خبر بشه و باید سریع یه جایی بفرستیمش؟
جیمی_چیییی بچه خودتونه؟؟؟؟!!! مگه..
میوکی_مرینت؟!
من_راستش خودمون هم خبر نداشتیم دیگه ماه های آخر فهمیدیم😂😅
اوییشی_یعنی الان شما دوتا...
منو آدرین بهم نگاه کردیم و با خنده گفتیم:آره.. ما پدرو مادرشیم☺️
چه حس جالبیه!.. یعنی من الان واقعا یه مادرم؟ 😂
وای چقدر عجیب...
ارن_وای خداا چقدرم بامزس!! اسمش چیه؟!
میوکی_دختره نه؟
من_اره دختره.. اسم این دختر خانومم آلیسه..
ارسیس_اخ جونم نی نی کوچولو!
رایا_به طرز عجیبی مشکوک میزنین!
تزوکا_اره!
رایا_ولی خیلی براتون خوشحالم!
تزوکا_اره!
من_ممنون! 😁
کریستا_وای، بچه داری خیلی شیرینه.. هروقت سوالی درمورد نگه داری از بچه داری داشتین از ما بپرسین☺️
منو آددین_نه نداریم
ای لعنت به این غرور، من هیچی از بچه داری سرم نمیشه!!!
حالا آدرین چارتا نکته درمورد بچه داری میدونست من تو زندگیم بیشترین لحظه ای که با بچه ها بودم یک ربع بوده😑
تاکا_ولی باید این شادیه کوچولوت ن رو باماهم درمیون میزاشتن! 😅
من_حالا میدونین دیگه!
میوکی_میشه بغلش کنم؟
من_البته!
میوکی بلند شد تا بغلش کنه، ولی به محض اینکه از توی بغل آدرین بیرون اومد شروع کرد به گریه کردن!
آدرین_این چرا وقتی بغلم نیست گریه میکنه؟
آدرین همچنان با اصرار زیاد دستاشو سمت آدرین دراز کرده بود و گریه میکرد! 😅
میوکی_انگار آلیس یه کوچولو باباییه😂💕
آلیس_با با..
اینو با گریه گفت..
چشمای آدرین چارتا شد😂!
در گوش من آروم گفت_تو بهش یاد دادی؟
من_من فکر کردم تو بهش یاد دادی!
برنده این مسابقه آلیس شد و توی بغل آدرین جا خشک کرد.
جیم_دخترا کلا تنها کسایی هستن که قدر پدرشون رو میدونن
کریستا_ههه بامزه😑
ارن_حقیقته دیگه، الان ارسیس از کنار مامانش تکون نمیخوره...
یه دفعه آرتمیس زد زیر گریه_ارسیس بابا رو دوست نداره؟
ارسیس_چی کی گفته من بابا و دوست ندارم!؟
آدرین_خونه نبیت که مهد کودکه🤨😂
آنتونی_کی فکرشو میکرد قهرمانمون بتونه از پس یه خانواده بر بیاد؟(برای این هی میگن قهرمان اخه آدرین بخاطر سن کمش در مسابقه شمشیر زنی که برنده میشده لقب قهرمان کوچک رو ردش گذاشته بودن ولی الان که بزرگ شده دیگه همون قهرمان رو میگن)
آدرین_الان منظورت ازاین حرف چی بود!
الیزابت_خانوما و آقایون.. حالا که امروز یه عالمه خبر خوب شنیدین بزارین یه خبر خوب دیگه هم بهتون بدم.
من_چیشده؟
الیزابت_منم دارم ازدواج میکنم😍
هممون با خوشحالی هورا کشیدیم!
کریستا_پس دیگه خیالت راحته تو خونه نمیتُرشی😂
اریس_اینا مهم نیست با کی حالا میخوای ازدواج کنی؟
الیزابت یه نگاه به آنتونی کردو خندید.
هممون:😳چییییییییییی؟؟؟؟!!!
آدرین_میگم چقدر حضور ناگهانیش اینجا مشکوک بود!
آدرین*
اون روز کلا روز خیلی عجیبی بود.
اول از همه اولینکلمه آلیس که کلا منو زمین تا آسمون برد😑، دوم ازدواج انتونی و الیزابت، سومی هم خود مرینت نگفت ابروش نره ولی من میگم کل شیرینی هایی که من شب قبل گرفته بودم رو خورده بود!
همین آخری از همه بیشتر متعجبم میکنه واقعا چجوری اون همه شیرینی رو خورد؟
رایان_حالا که دور هم جمعیم چرا یه دست مسابقه نزنیم؟
جیمز_یبار تو زندگیت یه حرف درست زدی پاشین بریم.
رایان_چی زر زدی؟
مومو_تو حرف نزن عجیب غرزب!
لیزا_هی شما دوتا، بچه ها اینجان یاد میگیرن بعد عین خودتون احمق میشن😑
بدتر شد که!
مرینت_ما توی حیاط پشیمون زمین جا زیاد هست راحت میشه شمشیر زنی بازی کرد
رایا_شمشیر زنی؟پس اول باید گرم کنیم!
الیزابت_جون هرکی دوست داری ول کن!
رایا_متاسفانه تا وقتی من کاپیتان تیم دخترام کاری که من میگم میکنیم!
کریستا_ولی توکه دیگه کاپیتان نیستی ما خیلی وقته مسابقمون تموم شده😑
رایا_کریستا چیزی گفتی؟
کریستا_من غلط بکنم حرف بزنم😅🏳️
من_پاشین بریم.
انتونی_پیروزی من حتمیه!
خدایا به این بچه ندی وگرنه دنیا باید به زانوش بیفته😑(اخه خیلیی خرپول بعد خیلیییم مغروره هرچی کهو فک کنی هم داره حالا توی پارت بعد یه عکس از خودش و وسایلاش براتون میزارم😅)
یکم بعد هممون توی حیاط پشتی بودیم، چون کم کم داشت غروب میشد چراغا رو روشن کردیم.
اولین بازی بین من و آنتونی بود.
آلیس هم سرش با بچه ها گرم شدو بالاخره بیخیال من شد😅
وحالا هردوی ما رو به روی هم وایسادیم.
آنتونی_خیلی وقته بازی نکردیم، مواظب باش یه وقت از قدرت من غش نکنی!
من با طعنه گفتم_ببین کی داره این حرفو میزنه
مرینت*
تا زمانی که بچه ها باهم بازی میکردن و بقیه هم با شمشیر زنی سرشون گرم بود رفتم توی اتاق تا برای آلیس شیر درست کنم.
_الو.. میشنوی.. آگرست صدامو داری؟.. به کمکت احتیاج داریم اضطراری!
این صدا از کجا میومد.. روی مبل یونیفرمش بود.
صدا از بیسیم توی جیبش میومد.
_کمک لازم داریم.. الو؟.. افسر؟
و صدای شلیک اومد.. خیلی ترسیدم.
من_الو؟ الو؟
ولی بیسیم قطع شده بود.
سریع بیسیم رو بردم توی حیاط_آدرین، بیسیمت!
بازی متوقف شد.
سریع از توی زمین دوید سمت من.
آدرین_چی میگفتن؟
من_میگفت کمک لازم داریم و اضطراریه
آدرین_ای وای.. من باید برم.. مراقب آلیس باشی!
همه بچه ها از این رفتارش تعجب کردن.
صدای شلیک و اون همهمه و فریاد یکم نگرانم کرد...
من_توهم مراقب خودت باش!
میوکی_کجا رفت؟
من_فکر کنم دوباره ماموریت فوری براش پیش اومده!
مومو_فوری؟
من_گاهی حتی نصف شب پیش میاد که درخواست کمک میکنن.
لیزا_حتما خیلی پر استرسه!
من_اره...
لایک و کامنت فراموش نشه🙂❤💬