ازدواج اجباری#28

Panis Panis Panis · 1402/06/22 17:24 · خواندن 2 دقیقه

جیغغغ احتمالا امشب بابامم مودم رو شارژ کنه:))) 

 -بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم -عالیه -مطمینی؟ -اره -پس واستا بیام وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم -بریم عزیزم با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم **** روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورتحلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود -پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی لبخندی زدم و ازش تشکر کردم گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ -چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه -راستی کامران دوستاتم هستن؟؟؟ -اره چرا؟ -خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟ -خوب معلومه زنمی -هان؟ -میگم زنمی --خوب میدونم جلوی اونارو میگم -میگم جلوی اونام زنمی دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت. تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد -بهار شالت و بنداز رو شونتت مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم -بریم تبریگ بگیم -بریم بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت.... 

 

 

نذرم برا نت قبول شد💔😂

الا باید نذر کنم گوشی کم دس بگیرم ک ازم نگیرنش🙄😂💔