گذشت در راه عشق، فصل ۲ پارت ۴۷ (آخر)

SoOlmaZ SoOlmaZ SoOlmaZ · 1402/06/22 15:07 · خواندن 6 دقیقه

برای خوندن پارت آخر این داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید 🙃

امیدوارم دوستش داشته باشین...

 

 

 

 

 

* * * * * * * * * * * 

 

چونه ام رو روی زانو هایی که جمع کرده بودم گذاشتم و دوباره به پیامی که جَک چند لحظه ی پیش فرستاد نگاه کردم.

 

" بیا دیگه اِما ... کم ناز کن .... دلم گرفته "

 

از همون سه روز پیشی که آبروم رو پیش لوئیس بی نوا برده بود ، جواب هیچ کدوم از تماس ها و پیام هاش رو ندادم.

به گفته الکس انگار این روزا حسابی درگیر کارخونه اش هست و شب ها تا دیر وقت توی اتاقش حساب و کتاب میکرد.

 

حالا به گفته ی خودش ساعت سه نصف شب دم در خونه ، منتظر منه ....

و من...!

باید به این فکر میکردم که این پسر آخرش با این قلب من میخواد چی کار کنه‌..

دلِ بی دلم رو یک دل کردم و شالی روی شونه هام انداختم.

 

در سالن رو بستم و توی حیاط یه نفس عمیق کشیدم.

من از این پسر نمیتونستم فرار کنم.

یعنی هیچکس نمیتونه از خودش فرار کنه.

جَک ، خوده من بود.

خود منی که آرزو داشتم ، باشم.

جک منه آزاد و رهایی بود که نیاز نداشت ، خودش رو برای کسی توضیح بده.

او از خواسته هاش نمیترسید‌.

اون فقط می‌جنگید.

او خوده منی بود ، که آرزو داشتم ، باشم.

در رو که باز کردم دیده که اونطرف کوچه به ماشینش تکه داده و در حالی که تلفنش رو از گوشش فاصله میداد بهم نگاه کرد.

وقتی به سمتش رفتم اونم سمتم قدم برداشت و نصفه راه به هم رسیدیم.

 

_ این موقع شب؟ واقعا جَک؟ 

خندید .

از اون خنده های پر از خستگی...

 

_ اومدم که ببرمت ... که بیای .... که دلم برات تنگ شده .... من تاحالا دلم برای هیچکس تنگ نشده .... میگم هیچکس یعتی واقعا هیچکس .... چون به جز تو ، به هیچکس اجازه ندادم اینقدر ازم دور بشه .... بیا برت گردونم ... باید دلتنگیم آروم بشه!

 

آب دهنم رو آروم قورت دادم و با چشم هایی که هر لحظه بیشتر از قبل تر می‌شدند ، گفتم که....

_ چرا این کارا رو میکنی جک؟ خسته نشدی؟ من که کاری به کارِ کسی نداشتم .... من فقط اِما بود! فقط اِما! من بودم و کتابا و نقاشی هام .... بهت دروغ نگفتم هیچی رو جز اون نمایشگاه نقاشی ازت مخفی نکردم اما تو چی؟ .... من تمام تلاشم رو کردم نشکنم ، ولی نشد....

 

به قفسه ی سینه ام اشاره کردم و گفتم:

_ اینجا شکست ‌... اونقدر بَد ... که هنوز نتونستم تکه های گمشده اش رو پیدا کنم و بهم بچسبونمشون.

بازوم رو گرفت.

و من نگاهم به موهای فرفریش افتاد و آرزو کردم ای کاش یه روزی بتونم دوباره لمس شون کنم..

 

_ بیا بریم توی ماشین .... یه دور بزنیم .... هر چی هم میخوای بگی ، بگو .... بعدش بشو همون اِمای مهربونِ من .... همونی که دوستم داشت .... همونی که همیشه برام شیرینی و کیک نگه میداشت‌‌.

 

بازوم رو آروم کشید و من اروم‌ پشت سرش قدم برداشتم.

توی ماشین که نشستم ، کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

یادم اومد چه شب ها و روز هایی دلم خوش همین ماشین بود.

چقدر دور و نزدیک بودن...

به نیم رخش نگاه کردم....

 

_ الان قرار شد حرف بزنیم .... نه اینجوری نگام کنی و بیشتر دلمو ببری.

 

نگاهم رو گرفتم.

اما دستش رو سمت چونه ام گرفت و دوباره سرم رو سمت صورتش گردوند.

_ چقدر خوبه که هستی! .... همیشه باش...

 

لحن و تمام تن من و او بغض داشت.

دستم رو که گرفت و بوسید ، دیگه باید خاکستر هامو توی ماشین جمع می‌کردند.

زمانی چشم های پر از اشکم رو باز کردم که ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به بهونه ی خرید آب تنهام گذاشت.

 

سرم رو روی زانو هام گذاشتم و اشک ریختم.

و من حتی نمیدونستم از شدت این همه احساس چی کار کنم.

چی بگم.

فقط تونستم اشک بریزم.

در ماشین باز شد اما سرم رو از روی زانو برنداشتم.

کنارم نشست و من همچنان اشک ریختم.

دستش روی کمرم کشیده شد و من در کنار اشک ریختن لرزیدم.

_ اِما .... عزیز دلم؟ نگام نمیکنی؟

کمی زور خرج کرد و بالا تنه ام رو از زانوم جدا کرد..

حالا که از فاصله ی نزدیک به صورتش نگاه میکردم، میتونستم اشک های توی چشم هاش رو ببینم.

دستش رو بالا آورد و روی گونه ام کشید....

 

بین اشک هایی که چشمش رو شفاف تر کرده بود ، خندید.

خنده ای که دلم رو بیشتر از اشک هاش برد.

 

_ اِما تو چیکار کردی؟ علاوه بر اینکه منو عاشق کردی ..... حتی به گریه هم انداختی...

 

انگشتش رو نرم روی لب هام کشید.

و تا انگشتش رو برداشت لب هاش رو جایگزین کرد.

و من زمانی که قلبم ضربانی نداشت، فهمیدم زندگی بدون ضربان هم می‌شود.

لب هام رو که آزاد کرد ، پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.

_ برگرد اِما... برمیگردی پیشم مگه نه؟

 

قلبم به زبانم فرمان داد اما از شدت هیجان حتی نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرم رو تکون دادم.

آروم ازم فاصله گرفت و دستش رو توی جیب کتش فرو برد و در همون لحظه گفت:

_ نمیگم باهام ازدواج میکنی یا نه ، چون باید باشی و ازدواج کنی .... تو فرصت زانو زدن منو داشتی ولی خودت از دستش داد اِما.

 

شوکه شده به جعبه ی کوچیک قرمز رنگ توی دستش نگاه کردم.

وقتی در جعبه رو باز کرد و نگاهم به حلقه افتاد ، نمیتونستم باور کنم که چیزی به زیبایی این حلقه وجود داشته باشه.

حلقه ای طلایی رنگ با نگینی صورتی رنگش...

واقعا زیبا بود.

وقتی که جک حلقه رو دستم کرد تازه به خودم اومدم.

نمی‌دونستم چیکار کنم و چی بگم.

به حلقه ی توی دستم نگاه کردم.

لبخند زدم و به چشم هاش که عاشقانه به چشم هام نگاه میکرد ، نگاه کردم.

من این پسر رو همینطوری میخواستم.

همینقدر دوست داشتنی و عاشق....

اینبار وقتی نگاهم رو دید ، دستش رو روی کمرم گذاشت و سمت خودش کشید و دوباره لب هام رو بوسید‌

نمیدونم بوسه مون چقدر طول کشید. 

فقط فهمیدم، همانند چشیدن طعم زندگی بود.

من همین پسر رو میخواستم.

او جبران تمام گذشت و عشق من بود.

او گذشت من در عشق بود....

 

پایان 

۲۲ شهریور ۱۴۰۲

ساعت: ۱۴:۵۵

 

 

سخن نویسنده با خواننده ها: 

خب... این داستانم تموم شد! 

امیدوارم این داستان رو دوست داشته باشین و حتما نظرتون رو کامنت کنید. همه ی نظرات تون رو میخونم! 

امیدوارم این تابستون شما رو با داستانم خوشحال کرده باشم. 

آخرین داستانم توی وب بود قراره تا چند روز آینده از وب برم و کامنت ها رو باز میزارم که بدون نیاز به تایید من ، نشون داده باشن.

همونطور که همیشه گفتم و میدونید "هر شروعی یه پایانی داره!" همون طور که دوره ی نویسندگی منم به پایان رسید. 

بعد از رفتنم که سراغ اکانتم هم نمیام، پس اگه توی گفتنوم بهم پیام دادین و جواب ندادم بدونید که کلا نیستم؛ 

دلم براتون تنگ میشه دوستتون دارم! 

 

*تمام پست های داستانی من به جز این پارت اونم به دلیل باز بودن کامنت ها برای ارتباط با خواننده ها پاک شده!