Mutual love with war p5
ادامه
از زبان آلبرت:
-باشه میرم نون بگیرم، هوا سرد بود و قطرات بارون از آسمان جاری میشد ،پالتوی قدیمیم که از پدرم یادگار بود رو برداشتم و تن کردم،داشت برام تنگ میشد ولی چاره ای نداشتم ،رفنم بیرون ،اندوهگین به همشهری هام نگا میکردم ،مردمی که هروز یه جشنی برای گرفتن داشتن به کجا رسیدند ؟،اکثر خونه های جوبی خراب و شکسته بودند ، آشفته به مردمی که کارشون کساد شده بود نگاه میکردم ،اگر جنگ نمیشد این همه آدم بیکار نبودن و مجبور نبودند توی این سرما لباس های نازکی بر تن داشته باشن،
سمت هر نانوایی ای که رفته بودم میگفتن
*اکثرمون وسایلامون تخریب شدن،چطور برای شما نان تهیه کنیم! سربازاشون وقتی گشنشون میشد به جاهایی که مواد غذایی دارن حمله میکردند همین یک زره خمیر را هم بزور داریم
-اشکالی نداره ،اگر میشه همین یک زره خمیر را برام نان کنید.
منتظر بودم تا یهو سیل گرفت ،آدمایی که خونه هاشون تخریب شده بود زیر سایبون های مغازه های سالم مینشستند و میلرزیدند، سعی کردن قدم های بلندی بردارم تا زودتر برسم ،و زیر این سیل خیس نشم ،رسیدم ،و کلید انداختم ،رقتم تو و نون رو روی میز گذاشتم ،
-بیا مرینت.
خیره به چشماش زل زدم ،حواسش به همه جا غیر حرف من بود
از زبان مرینت:
باورم نمیشد ،چقدر چند سال پیش زندگی قشنگ بود،الان ارزش زندگی کردن هم نداره.
تو افکار خودم بودم که ناگهان صدایی رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-بله!صدام کردید عمو؟
+آره ،گفتم نون گرفتم،جایی باز نبود پس مجبوریم همین نون رو تکه تکه کنیم.
+راستی سابین ،شهردار گفته ،هرکس مایل بودش ،دختر ها و پس رها میتونن برن درخواست بدن تا آموزش ببینن در مقابل سرباز های دشمن،اونطوری اسلحه هم بهشون میدن
×چه جالب
افکارم در هم تنیده شد ،
-راستی بابا کی میاد ؟
یهو دیدم مامان بغض کرد و بحث رو عوض کرد ،
÷عا نگران نباش میادش زود ،
تقریبا نا امید شده بودم ،بی قرار بودم نمیدونستم چیکار کنم ،خوابم میومد،با چشمایی خمار به چشم های شفاف و بزرگ زویی خیره شدم
-تو چیزی نمیخوری؟
÷الان میامم
اومد ،بهم نگاهی انداخت
÷مرینت میشه رو پات بشینم؟
-آره خاهر کوچولو ،چرا که ن
چند ساعت بعد*
شب شده و باید میخوابیدیم
×مرینت برات اینجا تشک بندازم یا داخل اتاق ؟
-اگر داخل اتاق باشه بهتره.
مامان تشک رو انداخت که زویی و آلیا گفتن
÷میشه ماهم پیشه مرینت بخوابیم ؟
راضی شدن و پیش من
خوابیدن پیشم.
تو ذهنم کلی حرف و سوالات بی پاسخ بود که عین رهگذر هی میگزرند.
چشمام خمار بود و بعد چند دقیقه خوابم برد
*صبح*
بیدار شدم ،شکمم قار و قور میکرد
رفتم سمت دری که مامان توش خوابیده بود ،
خواستم در بزنم که.....
سلااااممم
2455کاراکتر
چطور بود ؟پارت بعد بالا ۱۵لایک و ۲۵کامنت
جای حساس تموم کردم هاهاها
لایک و کامنت کمتر=دیر پارت دادن:)))
راستی بعضیا تو چالش ناشناس پرسیده بودن که آرمی نیستم؟
عام من آرمی بلینک میدزی فیرنات اوتاکو و همینطور فن گرل گروپای دیگه هم هستم،رول هم میرم
ایح
نظری داشتید بگید با سوالی
بای