جانشین فصل 2 پارت 21 ( زن آهنی ؟)
سلام دوستان عزیز . بیاید ادامه مطلب که پارت بعدی قراره هیجانی بشه . ...
بعد از اون همه بلند شدن و برامون دست زدن . اشک تو چشم های خودمون هم جمع شده بود . اون لحظه با اختلاف احساسی ترین لحظه عمرم بود ... دستام رو دور گردن آدرین حلقه کردم و خودم رو ازش آویزون کردم . آدرین کمر من رو گرفت و تا تونست و جا داشت به خودش نزدیک کرد . برای اولین بار بعد از ازدواجمون هم رو میبوسیدیم . چشم هامون رو بستیم . با بستن چشمم ,تازه چشم دلم باز شد .با تمام وجودم آدرین رو میدیدم . بعد از دیدن آدرین با قلبم , سرم رو آروم آروم بهش نزدیک کردم و لبم رو بر لبان آدرین چسبوندم . میدونستم که دیگه قرار نیست همچین روزی رو قرار نیست تجربه کنم پس تا تونستم اون لب های خوشمزه رو خوردم . حتی خیلی خوب یادمه زمانی که داشتیم هم رو میبوسیدیم آدرین چند بار سرش رو به عقب برد ولی من رفتم جلو و مانع جدا شدن لبش از لبان گنچه شده ی آلبالوییم شدم ... بعد از حدود 2 دقیقه رضایت دادم و شروع کردیم به پذیرایی از مهمون ها . کیک و نوشیدنی رو آلیا و نینو به کمک بادیگارد های آدرین پخش کردن . بعد از حدود یه ربع آدرین بلند شد و یه سخنرانی به یاد موندنی رو شروع کرد :
- به یاد تونی استارک و مادرم .
امروز . من . شما . اینجا هستیم . به یاد عزیزان از دست دادمون . من از نینو , آلیا , آقا و خانم دوپنچنگ خیلی تشکر میکنم . این عزیزان باعث شدن که من بتونم به مرینت برسم . از همه مهم تر , یاد مرحوم تونی استارک , مرد آهنی زنده باد که باعث شد تا من بتونم دوباره عشق زندگیم رو ببینم . و در آخر از پدرم ... ( بغض داخل گلوش جمع شد ... ) که در زندگی برای من کم نذاشت ... همیشه میخواست که من احساس تنهایی نکنم ... پدرم به خواطر این موضوع به مرز ورشکستگی در شرکتش رسیده بود . با این حال باز هم هواسش به من بود .
این رو گفت و رفت پیش پدرش . دست پدرش رو بودسید و با چشمانی پر از اشک بغلش کرد ... اون لحظه واقعا من هم احساساتی شده بودم . بعد از چند دقیقه مهمون ها رفتن به سمت ویلای قدیمی استارک . خدای من ...
بعد از حرکت دوباره به سمت ماشین , سوارش شدیم و به سمت ویلای استارک حرکت کردیم ... از مهمون ها خاله آدرین و عموش اومده بودن . از فامیل ها من هم داییم از چین اومده بود . اما میون مهمون ها یه نفر خیلی آشنا میزد ...
وای . ایشون خانم پاتز بودن . خانم پپر پاتز . همسر آقای تونی استارک . خیلی از دیدن ایشون خوشحال بودم ... وایییییی . مورگان هم اومده بود .دختر تونی . اون کوچولوی شیرین گوگولی . سریع رفتم پیششون و بهشون خوش آمد گفتم :
- سلام خانم پاتز !!!! خیلی خوش اومدید !!! چرا اینطوری ؟!؟! بفرمایید بشینید . واقعا خوشحالم که شما رو اینجا میبینم !
- پاتز : سلام عزیزم ! منم خوشحالم ! عروسیت هم مبارک باشه !
- مرینت : وای !!!! سلام مورگان جون !!! چطوری ؟؟؟
- مورگان : سلام خاله مرینت ! عروسی مبارک باشه !!! دختر خاله . پسر خاله یادت نره ها !!!
گونه هام حسابی سرخ شده بود که خانم پاتز ادامه داد :
- پاتز : راستش نمیتونم برای مهمونی کنارتون بمونم . میشه باهم صحبت کنیم ؟
- مرینت : حتما !!! چرا که نه ؟؟؟
رفتیم و تو اتاق نشستیم :
- پاتز : خب خیلی ببخشید که من این مسئله رو امروز بهتون میگم . اصولا امروز نباید ای نبحث باز میشد . ولی خب بعد از اینکه خبر عروسیتون پیچید تونستن پیداتون کنم ...
- مرینت : چه مسئله ای هست ؟؟
- پاتز : بعد از مرگ تونی , نه تنها امنیت کل فناوری ها به کلی از بین رفت , امنیت من هم از بین رفت . من هم بی دفاع بودم ...
- مرینت : شما دیگه چرا ؟؟؟
- پاتز : ببین . تونی برای من هم زره طراحی کرده بود . یکی مثل خودش ... داشتن این زره نه تنها برای من ایجاد امنیت نیست ... بلکه چیزیه که همیشه میترسیدم به خواطر اون دخترم رو از دست بدم . این زره هم کم چیزی نیست که کسی دنبالش نباشه ... از اون روز به بعد ... روزی که آدرین شد مرد آهنی جدید دنیا ... به نظرم اگه دست شما دو نفر باشه بهتره ... لطفا این رو از من قبول کن ...
- مرینت : ... آخه خانم پاتز شما صاحب این زره هستید . من لایق این زره نیستم ...
- پاتز : فکر کن تو هم جانشین منی ... اگه دست شما باشه جاش امن تره ...
خب دوستان اینم از پارت 21 . ببخشید اگه کم بود . پارت بعدی قراره طولانی باشه ... پس از دستش ندید ... لایک و کامنت یادتون نره ...