🔎پرونده ی عجیب من پارت ۵🔎
از بهار برای کاور ممنونم😍
برید ادامه مطلب🍡
اگر میخواین پارت های قبلی رو ببینین برید تو وبلاگ خودم💖حالا ادامه داستان👇🏻
آن دو دوست به هم خیره شده بودند و ترس وجود هر دو را فرا گرفته بود. انگار چیزی در قلب آنها شکوفا شده بود؛درست است هر دو میخواستند این پرونده ها را حل کنند؛امّا چطور؟
آنها فقط دو دختر ۱۹ ساله بودند که فقط کتاب های ترسناک و جنایی میخواندند.
ناگهان صدای خرد شدن و شکسته شدن شیشه ها شنیده شد.سایه ی کسی که تبری در دستش بود دیده میشد.درست است او میخواست آنها را به قتل برساند!
اِما میخواست فریاد بزند و همه را خبر دار کند؛که بلا دستش را روی دهان او گذاشت و درگوش او زمزمه کرد:امشب تیموتی به خانه ی یکی از دوستانش رفته است و ما خانه تنها هستیم.بهترین کار این است که در جایی مخفی شویم.در شیروانی خانه ی ما یک کمد بزرگ است و جایی برای هر دو ما دارد.
صدای قدم های آن فرد نزدیک و نزدیک تر میشد.
عرق سردی بر روی پیشانی بلا و اما در حال سرازیر شدن بود.بعد از چند دقیقه،دیگر صدایی نیامد.
آنها به بیرون از کمد رفتند و با صحنه ی عجیبی مواجه شدند.نوشته ی عجیبی بر روی دیوار نوشته شده بود.
آن نوشته:azm025 بود.
اما چه معنی داشت؟
آنها به سختی پلک هایشان را بستند و به خواب رفتند.
فردا صبح در کالج،سعی کردند عادی رفتار کنند اما چه کسی وقتی با مرگ روبه رو شده بود،میتوانست نرمال و راحت زندگی کند؟
پس از کالج،اِما به خانه رفت و این بهترین فرصت بود تا بلا کمی با خودش خلوت کند تا درمورد جزئیات پرونده ها،و آن قاتل بی رحم یا قاتل های بی رحم اطلاعاتی کسب کند.
پایان پارت پنجم🍡
برای پارت بعد،۱۵ تا لایک،۱۵ تا کامنت💖