ازدواج اجباری 26

Panis Panis Panis · 1402/06/20 13:49 · خواندن 2 دقیقه

بچه هاا  🥺

ده تا سکه دارم کسی هس برام یه بیس گیگ نت بزنه تو وبش روزی بیست تا پست میزارم هرچقدرم بتونم سکه میدم😔🥺پلیزززز

برم دیگه کسی نیس رمان بزاره براتوناا 🤧💔🥺

 -حالا بذار ببینم چی میشه -دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم -اووووووو کو تا 5 شنبه -ببخشیدا امروز 3 شنبه است سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم -واقعا؟ کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت -اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟ -میبینی که -به به فسنجون -دوست داری؟ -مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم -خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم -چیکار به من داری به کارات برس خوب -تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه با یه لحن بچگونه و نازی گفت -باشه بهار خانوم دیگه دوستت ندارم بعدم با قهر بلند شدو رفت بیرون با خنده داد زدم -کامرااااااااااااااااااااا ان لوس -بچته -بچه توم هست -هویییییییییییییییی -تو کلات بیادب -بهار میام میخورمت ها -من وامیستام نگات میکنم صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد -اخ اخ ولم کن کامران آییی -چی گفتی؟بگو غلط کردم دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد با بغض گفتم -کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند با نگرانی گفت -خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر رفتم رو صندلی نشستم -نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی -واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم -چی گفتی؟ با تعجب گفت -هان؟ -الان چی گفتی -هیچی به خدا -اه کامران بگوووو دیگه

 

نت میقام 🥺کمک