رمان RISE OF DARKNESS پارت۱۳
آدرین به عمق چشمان زیبا و زرین مرینت چشم دوخت « مرینت ، مرا چه نیاز به قهوه از فنجان نگاهت مینوشم »
دروغ گفتم همچین اتفاقی نی افتاد 😂😂
خب بچه ها یه جایی که خودتون خواهید فهمید
وقتی یکی از شخصیت های داستان ناراحت شدن 😂
اگه تمرکز تون بهم نمیخوره بهتون آهنگ let me down slowly رو پیشنهاد میدم
در سکوت شبانه که هیچ کس جز آندو بیدار نبود همه در اتاق هایشان به خواب فرو رفته بودند
قاشق مملو از عسل کوچکی میان نوشیدنی شکلاتی گرم آدرین میچرخید و درآن فرو میرفت ، او سعی میکرد نگاه هایش را از پدرش بدزدد اما هربار که بالا را نگاه میکرد پدرش در عمق چشمان او خیره بود
سپس به سختی دهان گشود « پدر »
یکی از ابروهای آقای گابریل توجه نشان دادند « بله »
_«ا.ا.ا.ام.. امروز رفته بودم تو اتاق مادر تا دفترچه خاطراتش رو.ب.ببینم »
آقای گابریل نیشخندی زد «خب چرا؟»
_«چ.چون میخواستم بدونم چطوری عاشق شده؟ اصلا حس عشق با دوست داشتن چه فرقی داره ؟»
لیوان چای در دستان محکم آقای گابریل لرزید ، او سعی کرد خود را جمع و جور کند و لبخند زد « چیشده ؟»
آدرین از خجالت سرش را پایین انداخت ، گونه هایش گل انداخته بود «ببخشید »
او خواست از جا برخیزد که آقای گابریل دستش را دور گردن او انداخت و اورا نشاند ، او روی مبل تکیه داد و لبخند زد « میخوام بدونم اون کیه ؟ مرینت ؟» نیش های او تا بناگوش باز بود
آدرین درجای خود پرید و سرخ شد ، سپس دستانش را در هوا تکان داد « نه نه ، یکی از بچه های کلاس »
آنسوی خانه ، در ورودی دالان تاریک به پذیرایی مرینت به آهستگی ایستاده بود و با شنیدن این حرف از جای پرید
او شوکه تر از همیشه سرش را تکان داد و به قفسه ی سینه اش چنگ زد ، قطرات اشک ملایمی در پشت صفحه ی چشمانش جمع شدند اما مرینت به آنها اجازه ی جاری شدن را نمیداد ، سرنوشت تلخی که از قبل انتظارش را میکشید بیش از پیش نمایان میشد
صدای دورگه و مردانه ی آقای گابریل بلند شد « خب ، حس عشق ..میتونم درمورد خودم بگم »
سپس سکوت سنگینی میان آن دو بلند شد و پس از چند دقیقه آقای گابریل ادامه داد
اما قبل از آن بگذارید درمورد حس شخصی با شما صحبت کنم ؛
آدرین آگرست
برای پسری که تنها برای اولین بار درمیان جمع قرار گرفته بود ، این سخت ترین موقعیت بود
یک
دو ،
سه
چهار ،
تیک
تیک ،
تیک
تاک ؛
لحظات به همین تندی و سرعت برای آدرین میگذشت ، روزها بود که او جلوی آینه میایستاد و دست های بی رمق و سردش را روی آینه میکشید
دستانش ظریفانه روی تصویر منعکس شده ی گونه های سفید و گل انداخته اش تاب میخورد
و او لبخند ظریف و ملیحی میزد
درخیالش بود که بداند مرینت یا آنائل پس از لمس گونه هایش چه حالی خواهند داشت ، سپس دوباره آشفته تر از قبل چشمانش را فشرد
چیزی در قلب او سنگینی میکرد
او عاشق مرینت بود
و هنوز حس عشق و برخورد بوسه هایشان را به یاد داشت ، هنوز به یاد داشت چطور از فکر ازدست دادن او درگیر بود و قلبش در بدنش سنگینی میکرد
مرینت همیشه به حمایت او پرداخته بود
حتی زمانی که او آنجا نبود
و اما روشنایی نوری اورا از هوای مرینت بیرون میکشید ؛
آنائل
فرشته ی عشقی که نامش در قلب او طنین انداز بود
و مادامی که او در خلسه ی تنهایی به سر میبرد، بال های درخشانش را بالای سر او گشوده بود
آنائل امید بخش آدرین در سکوت سرسام آور مدرسه بود
و حال او بیش از هر وقتی مردد مانده بود ، به فکر اینکه کدام یک شخصی هستند که قلبش به قلب آن گره خورده
«همیشه توی مدرسه تنها بودم ، اون زمان فرد ژاندو و تدرام اوبرت عموی مرینت ..»
مرینت از شنیدن اینکه عمویی دارد بهوجد آمد ، ناگهان قلبش سرریز و لبریز از احساسات خشم و خوشحالی و نفرت و هزاران حس بی نام دیگر شد
سپس به ادامهی حرف های آقای گابریل گوش سپرد
« منو ازیت میکردن ، تواون زمان خیلی سخت میگذشت .. تا اینکه با ایزابل آشنا شدم » نام ایزابل بر نوک زبان مرینت و آدرین جاری شد اما در نیامد « من و ایزابل خیلی زود باهم دوست شدیم
و من عاشق ایزابل شدم »
نفس های مرینت در سینه حبس شدند
یعنی امکان داشت آقای گابریل واقعا پدر او شود ؟ نکند او از روی اجبار تن به وصلت با امیلی داده بود؟. «ایزابل در طول تمام مدت تحصیل من رو زیر بال های فرشتهگونش جای داده بود و از من حمایت میکرد
هر روز وجودم لبریز از اون میشد و سختی مدرسه و اضطراب های اجتماعی رو با کمک اون پشت سر میزاشتم
ایزابل تنها کسی بود که قرار گرفتن دستای آرومش برروی دستام باعث میشد حسکنم به جایی تعلق دارم » صدای آقای گابریل بغض آلود شد « جایی داخل قلب اون ؛
اون تنها کسی بود که منو باور میکرد و مطمئن بود آدرینا رو نکشتم »
قلب مرینت مملو از وحشتشد
او هیچ وقت نمیتوانست به این بیاندشد
که شاید روزی و جایی
بعد از مرگ با فوت خانم امیلی
آقای گابریل و مادرش دست در دست هم دهند و همدیگر را ببوسند
ولی ترس متعدد مرینت از سوی دیگری بود
روزی از روزهای گرم پاریس
بر روی نیمکت های مدرسه
آنائل سر روی شانه های آدرین گذاشته بود و به او پناهی برای تنهایی داده بود،
آدرین آقای گابریل
و انائل پناه و عشقش بود
تکه های شیرین شکلات در دهان آقای گابریل خرد و مزه مزه میشدند ،او با تعلل به سکوت بین خود و پسرش چشم دوخت
آدرین که انگشتان سفیدش را در مشتش فرو میبرد و با انزجار به دستش چنگ میزد سرش را ناباورانه تکان میداد
_«این امکان نداره »
صدای خفه و خسته ی آدرین ، آقای گابریل را به صحبت وا داشت
« من هرروز به اعتراف نسبت به عشقم تشنه تر میشدم اما هرروز دیوار و فاصله ای از جنس کار و درس و عکاسی و پروژه ی مد گرفته تا برادر قلچماق تدرام ، توماس بیش از پیش میشد
در آخر ... روزی تمام تلاش های بیهوده ی من برای قوت دادن به عشق ، ایزابل آب پاکی را روی دستم ریخت و خبر علاقه اش به رابرت را داد ؛
این بدترین روز یک عاشق بود »
لبخندی شرورانه برروی لب های آقای گابریل نقش بست« چه خوب که من عاشق نبودم»
خیلی زود متوجه شدم شانههای ایزابل تنها مقصدی برای رام کردن قلب ناآرامم بود
و در یک آن وجودم مملو از عشق به امیلی شد
و بدون گذر ماه ها؛
روز ها و هفته ها
در یک ثانیه دلم را به امیلی سپردم ، تا جای زخم هایم رو التیام بده
زخم هایی که زخم نبودن»
آدرین در عمق چشمان آقای گابریل خیره شد
و در آنطرف ،میان انبوه تاریکی مرینت روی زمین زانو زد و خود را در آغوش کشید ، او سراسیمه حق حق گریه اش را میخورد
مرینت پناهی برای پرواز عشق آدرین بود،
مرینت اورا از ترس رها میکرد ،
آغوشش را برای او باز میکرد
و قلبش را آماده ی عشق میکرد
مرینت مانند مادرش تنها راهی برای دوری از اضطراب اجتماعی و تنهایی بود
او آشفته به موهایش چنگ زد
در آنسو لبخند معنی داری بر صورت آدرین نقش بست
_«خب پسرم ، اسم معشوقه ات چیه ؟ »
آدرین در عمق سیاه چاله ای فرو رفت ، سرنوشت او و پدرش چقدر به هم شبیه بود
بانویی با موهای بلوری و بلوبری ، به رنگ آبی سیر بر قلب آنها طنین انداخته بود
تا زنی با موهای طلایی و گندم گون نور عشق را در قلب شان روشن کند ،
_«فرشته ی عشق ، آنائل »
قلب مرینت ناگهان فرو ریخت
او بی قرار و پر از اندوه از جای برخواست و فرار کرد ،
به گوشه ای از خانه که نمیدانست کجاست
تنها میخواست از حس نفرت انگیزی که به او دست داده بود دوری کند
او
و
قلبش
هردو
تکه
تکه
شده
بودند
"کاش اگه میخواستی ناامیدم کنی آرام آرام منو به سقوط ابدی هدایت میکردی "
قدم هایش به سرعت از سویی به سوی دیگر میرفتند ، برخورد محکمش با زمین خراشی بر روی دست هایش انداخته بود
"حالا که داری میری من خیلی تنها خواهم شد "
او نمیتوانست بفهمد کجاست و سراسیمه تر از قبل میدوید
برخورد محکم چیزی به سرش گیجگاهش را خمار و اورا مملو از حس ناتوانی کرد ، لحظه ای سوزش شدید موجب شد حس کند سرش شکافته و خونی درحال فوران است
تا اینکه مرینت خود را در فضای بازی در زیر آسمان اطلسی یافت
او در باغ عمارت بود
"تا کی قراره موقع ی گریه کردن عینک بزنم تا متوجه ی شکستنم نشی ؟"
قدم های آهسته و آراسته ی مرینت در باغ به جلو و عقب میرفت
مرینت بیشاز پیش احساس درماندگی میکرد
سپس به بدن ناتوانش اجازه ی فروریختن داد و روی زمین زانو زد
برخورد محکم زانوهایش به چمن های سخت پوستش را شکافت ، او روی زمین قلت زد و فریاد خفه ی اندوه باری را سرداد
او کاملا شکست خورده بود
و شاید سرنوشت او هم مانند مادرش میبود
تک و تنها
و سپری کردن روز و شب غرق درکار تا با افسوس به عشقی که میتوانست داشته باشد فکر نکند
مرینت شکسته بود
و این شکست برایش از چرک گوش هم تلخ تر بود
و شاید مثال چندش آورش نشان دهنده ی شیرین تر بودن مرگ باشد ؛
لحظه ای فکری در ذهن مرینت جرقه زد
خودکشی ؛
سپس پاره ای از افکار جلوی چشمش پدید آمدند
او باخته بود ،
مرینت بازی را به نیم نگاه و لبخند دختری باخته بود ،
مرینت برای آدرین قمار کرده بود
با زندگی و جانش دست و پنجه نرم کرده بود
او تقریبا آدم کشته بود
و حالا
یک لبخند بگیر و نگیر آنائل اورا کیش و مات کرده بود
مرینت از درد زجه نمیزد ،
او از تنهایی اش زجه میز ،
او میتوانست یک روز به جای رفتن به مدرسه خود را بر روی تخت آدرین بکشد تا شاید او بعد از دیدن جنازه اش بوسه ای نثار جسم بی جانش کند
یا شاید هم پریدن در رودخانه بد نبود
و یا از آن بهتر گم شدن در خیابان
اما افکار مرینت همان جا خشک شدند ، تو حق نداشت خودکشی کند ، نه تا وقتی که طعم شیرین برتری را نچشیده بود "من با هر روشی که شده ، حتی از کثیف ترین راه ها هم این بازی رو میبرم"
نوری چشم مرینت را زد
و توجه ی اورا به بوته ها جلب کرد
مرینت ناتوان ایستاد و تلوتلو خوران جلو رفت
پوست دستش کنده شده و چمن زیرش از شدت جاری شدن خون او سرخ شده بودند
قدم های مرینت میان چمن ها جلو وجلو تر رفت تا جلوی شیء درخشانی متوقف شد
میراکلس پروانه
سطح خنک سنجاق سینه در دستان بیرمق مرینت میدرخشید
باله های چهارتایی نوری زیبای مهتاب را منعکس و جواهر میانشان رنگ آسمان به خود گرفته بود
ناگهان جملاتی در ذهن مرینت پدیدار شد ، جملاتی که بوی ترس میداد
بوی تنهایی ،
بوی نفرت
و بوی انتقام
او سنجاق را محکم در دستانش فشرد ، سپس مانند دیوانه یا مجنونی جهید و سنجاق را میان کش موهایش فرو برد
سپس سنجاق شروع به درخشیدن کرد و هاله ای از نور بنفش در روبه روی مرینت تبدیل به کوامی شدند
_«سلام مرینت ، امیـ.دو.ار....»
مرینت حرف های کوامی را قطع کرد و شتاب زده فریاد زد « نورا ، بیا همه جارو تاریک کنیم »
چهره ی کوامی درهم رفت و با آخرین توانش فریاد زد « نه ، مرینت لطفا تو نمیدونی چقدر آسیب زدن به بقیه ....» و حرفش برای بار دوم بیفرجام ماند
او به داخل سنجاق کشیده شود
ناگهان حاله ی نور در کسری از واحد سراسر وجود مرینت را در برگرفت
تمام فضای اطراف باغ تبدیل به مکانی بنفش رنگ شده بود تلالو های نوری بر مرینت میتابید که در آن شب مهتابی غیر ممکن بود
مرینت تقریبا روی هوا معلق بود اما پاهایش سفتی زمین نامرئی را حس میکرد
نوری گرم و هیجان بخش وجود مرینت را در بر گرفت و مرینت با آشفتگی به اطرافش چشم دوخت
هاله های سیاهی به رنگ بنفش بادمجانی در تلاطم بودند
گویی آنها هم نمیتوانستند مانند مرینت احساسات شان را تشخیص دهند
مرینت آهسته سرش را تکان داد و دستانش را روی بازوهایش گذاشت
ناگهان ازجای پرید
حسی مانند نیش زده شدن توسط مار مرینت را در برگرفت، مرینت با ترس به خود نگار کرد و دید که بالاتنه و دست هایش به رنگ بنفشی در آمده است
ناگهان نوری در ذهن مرینت جرقه زد
او دست هایش را کنار شانه اش پیچ و تاب داد و پارچه ی تا خورده و پفی را بر روی سرآستین هایش ظاهر کرد ، سپس سعی کرد با حرکاتی خفن سرتاپایش را مملو از آن لباس بنفش و قهرمانی کند
مربنت چرخی زد و تمام بدنش مملو از تکه پارچه های نا موزون و کاملا پوشیده بود، مرینت دیوانه وار ژست گرفت ناگهان نور مانند جرقه ای که ناگهان آمده باشد ناگهان هم رفت
و مرینت در باغ تنها ماند
گویی لحظات درجهانی دیگر آهسته شده بودند و برای فردی از دور تنها نوری مرینت را احاطه و سپس مرینت با ظاهری جدید پیدا شده بود
مرینت نگاه مختصری به لباس هایش انداخت
و سپس حسی ناخواسته وجودش را دربر گرفت
او به ماه نگاه کرد که گویی اورا فرا میخواند و نامش را صدا میزد ، گویی هیچ جاذبه ای وجود نداشت
او مانند شخصی سبک بال پاهایش را درهم تنید و سپس پرید
پرش او بسیار بلند تر از حالت عادی اورا به لبه ی دیوار رساند و مرینت که از ترس دست و پایش را گم کرده بود محکم به دیوار باغ برخورد و پایین افتاد
صدای پوک شکستن استخوان مرینت به گوش نرسید به جایش بوته ی گل زیر بدنش شکسته بود
اما مرینت سالم و سرحال بود ، او حتی پر انرژی تر از قبل هم بود
و حالا وجودش لبریز از حس لذت بخش پریدن بود
مرینت خم شد و بالا پرید و از دیدگان بقیه از روبه روی ماه سفیدرنگ گذشت
او آزادانه به بلندی یک دیوار دو یاسه متری پرید و طوری که دارد پرواز میکند در خیابان فرود آمد
او دست های محافظ پوش شده است را کف زمین سرد کشید
سپس باز هم جهید و روی یک تیر برق قرار گرفت
و با پرش سوم خود را به سقف گنبدی یک خانه رساند
ناگهان وجود مرینت لبریز از وحشت شد
گویی بدنش ناخواسته تکان میخورد
او سرش را محکم تکان داد و متوجه شد پروانه هایی از ناکجا آباد رشد میکنند و دور او را احاطه میکنند
سپس مرینت صدای ناله ی مردی را شنید
صدای ناله ای نچندان دور و نچندان نزدیک
گویی در ذهن مرینت است
«شارلوت ، من تورو دوست داشتم چطور تونستی باهام اینکارو کنی !!؟» سپس صدای زجه ی مرد بر قلب مرینت طنین انداخت
و مرینت تازه فهمید باید چه کند
و اینک ,
تاریکی برمیخیزد
پایان
امیدوارم لذت برده باشید
پارت بعدو معلوم نیست کی بدم