✉️ envelope ✉️ پارت 20
سلام . چطورین. شرمنده یه کم دیر پارت میدم :) درگیر بودم 😇😇
خب. دوست دارین رمانمو ؟؟؟ امیدوارم دوستش داشته باشین :)
🪶 صبح ساعت 9 🪶
🪆 از زبان راوی 🪆
مرینت با تکانی ارام و مهربانانه از خواب بیدار شد. اول، با باز کردن چشمانش، دو دایره ی سبز کوچک دید. او دوستش ادرین بود. با صدایی گرفته گفت : شبح ( صبح 😂 ) بخیر. شی شده ؟ 🥺 من خوابم میاد 🥱
ادرین با صدای پسرونه اش گفت : یادت نیست ؟ جشن فرانک.......... باید پاشیم حاضر شیم. پدرم برای جفتمون لباس تهیه کرده :)) پاشو دیگه مری :) اشکال نداره بهت بگم مری؟ مرینت لبخند کودکانه ای زد و گفت: نه . دوش دارم ( دوست )
همان موقع فرانک با قدم های سنگینی به سمت اتاق امد و با دیدن لبخند زیبا مرینت و ادرین به هم، خشم بزرگی درونش شکل گرفت . او مرینت را دوست داشت.. اما علاقه ای که همراه با قطراتی دشمنی و نفرت ساخته شده بود.
او سرجایش ایستاد. او نقشه ی دیگری برای مرینت داشت. نقشه ای نفرت انگیز. سرش را بالا اورد و با نفرت به ادرین نگاه کرد. ادرین چشمانش را از چشمان مرینت برداشت و به فرانک نگاه کرد. بلند شد و به سمت فرانک قدم برداشت. درگوش فرانک با صدای پسرانه اش نجوا کرد : تا آخر عمرم. ببینم بهش نزدیک بشی، پاره ات میکنم. گرفتی ؟ سپس چشمکی به فرانک زده و با مرینت به سمت اتاق لباس ها رفت.
مرینت گفت: چلا با داداشت دعوا کردی ؟ گفتم : هیچی مری. مهم نیست اصلا. حواستو به جشن بده . باشه ؟ گفت : باشه ادلین :)
ادرین دست مرینت را گرفت و به سمت لباسش برد . ( منحرف نشینننننن منظورش لباس مرینت برای جشنه 😂 نه اون ) گفت : بیا. اینم لباست. تو لباستو بپوش منم لباسمو میپوشم ... باشه ؟ مرینت گفت : باشه . کدوم اتاق ماله من ادلین ؟ ادرین با انگشتان کوچکش به اتاق در قرمزی اشاره کرد و مرینت لباسش را در دست گرفت و سمت اتاق رفت.
مال مرینت همه چیش
لباس های ادرین ( اون کفش صورتیه مال کفش مرینته یادم رفت تو قبلی بذارم )
مرینت از اتاق بیرون امد و ادرین را محو خود کرد.
فیلیکس داخل اتاق شد و کنار برادرش وایساد. درگوشش نجوا کرد : دوستش داری؟ ادرین من من کنان گفت : اره. خیلی.
گفت : زشت که نشدم ؟ :( فیلیکس گفت : نه نه . خیلی خوب شدی :)
مرینت بدو بدو کنان از اتاق خارج شد. با صدای دخترانه اش گفت : بیاین دیگه تنبلا! فیلیکس دست ادرین را گرفت و گفت: بیا بریم بینم عاشق مجنون !
بعد از بیرون اومدن مرینت، فرانک به او چشم دوخت. او دوباره وسوسه کننده شده بود . ( مرتیک*ه عوضی 😂😂)
هنوز نیم ساعت تا جشن مانده بود. اما فرانک یاد ادرین که می افتاد، خشمگین میشد. دست مرینت را به محکمی گرفت و گفت : گمشو بیا دنبالم .
تموم شد 😂 جای حساس تموم کردم نه ؟ 😌
20 تا لایک و کامنت ناقابل
راستی. خواستم بگم 14 یا 13 روز مونده تا مدارس 😌😌😌😌 خوش بگذره 😂