«شاهراه رستگاری» ۱۳

AMIR AMIR AMIR · 1402/06/18 02:54 · خواندن 2 دقیقه

پارت ۱۳

... آماری به آدرین گفت:« میفهمم که دوستات برات مهمن، من اشتباه کردم، آدم خودخواهی بودم، و به خاطر چیزی که خودم میخواستم، عملاً تو رو فراموش کردم... و میخوام جبرانش کنم.» 

آدرین پرسید:« جداً؟ خب، چطوری میخوای این کارو بکنی؟» 

آماری گفت:« یه نقشه دارم، ولی باید بهم اعتماد کنی و کنترل بدنتو دوباره بهم بدی...» 

آدرین به گونه ای که انگار از حرف های آماری خسته شده باشد، گفت:« اوووو، بیخیال...» 

آماری ملتمسانه گفت:« خواهش میکنم! اگه تو بهم اعتماد نکنی، چطوری میتونم کار هامو جبران کنم؟ چطوری میتونم رحمت رو بدست بیارم؟ چطوری میتونم رستگار بشم؟» 

آدرین با اکراه پرسید:« نقشه ات چیه؟» 

آماری گفت:« باید بهم اعتماد کنی...» 

آدرین، چند لحظه ای را بر لبه‌ی تختش نشست و در فکر فرو رفت. 

آماری به او گفت:« وقت فکر کردن نداری! یادت نیست فرشته چی گفت؟ گفت اگه زیاد توی بدن خودت بمونی، دچار دردی میشی که تا به حال مثلشو تجربه نکردی!» 

آدرین گفت:« باشه... فهمیدم...» سپس چشمانش را بست و روی تخت افتاد. 

چند لحظه بعد، آماری، در حالی که دوباره کنترل بدن آدرین را در اختیار داشت، از روی تخت برخواست.

آماری خنده ای سر داد و گفت:« هاها! گول خوردی پسره‌ی احمق!» 

آدرین با تعجب فریاد زد:« چی؟» 

آماری گفت:« نترس بابا شوخی کردم...» 

آدرین گفت:« لطفاً دیگه از این شوخی ها نکن.» 

آماری در جوابش گفت:« خیله خب بابا چرا ترش میکنی؟» سپس به سمت در اتاق رفت تا برود و با آقای آگراست صحبت کند. 

اما در ذهن آماری، فکری در حال جوشیدن بود. او نمیخواست شرور باشد، اتفاقاً میخواست اشتباهات گذشته خود را جبران کند؛ اما از اعماق قلبش دوست داشت یک انتقام کوچک هم بگیرد.

مشتی که به صورت پی یر زده بود، لذتی شیرین در وجودش باقی گذاشته بود، آماری میخواست این لذت را کامل کند.

تصویر پدرش، در ذهنش مجسم شد...

 

 

« فعلاً »