ازدواج اجباری#25
دیروز نتم تموم شد😂💔الانم دارم از نت بابای بیچارم کش میرم😂💔خلاصه باید منتظر باشم مودمو شارژ کنن نت بابامم خیلی زیاد نیس ولی فیلا داشته باشید اینو:)
چند هفته بعد تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد -بهار؟بهاری کوشی؟ از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود -بله من اینجام با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم -نیا نیا بو میدی کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته لبخندی به روش زدم و گفتم -چیزی میخوری برات بیارم -اب سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد -دستت طلا خانومی -چه خبر؟ -اوم خبر اهااااااا با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتمو گفتم -کامران سکته کردم چرا داد میزنی خندید و گفت -ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟ با گیجی بهش نگاه کردم -علی دیگه کیه -ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش -اهان خوب به سلامتی -میای دیگه؟ -نه -چیییییییییییییییییی؟ -چرا باید بیام خوب؟ -خوب تورم دعوت کرده -خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد با لحن معترضی گفت -بهاررررررر -خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم به شکمم اشاره کردمو گفتم -بااین وضعمم؟ -مگه وضعت چشه؟ -ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم -تو بیا من قول میدم بالا نیاری
🙂راستی دوس دارید تو ی پست بیو بدم با عکس خودم؟
تو کامنتا بگید:)