جانشین فصل 2 پارت 20 ( روز عروسی )
سلام دوستان . شرمنده بابت تاخیر بیاید براتون پارت آوردم . بزنید رو ادامه مطلب
مرینت :
اون روز خیلی هیجان داشتم . بلاخره بعد از مدت ها , بعد از 4 سال بلاخره میتونم به آدرین برسم . مهمون های زیادی دعوت نکردیم . هعی ... جای مامان آدرین خیلی خالیه . اونقدر که به خوبی میتونم احساسش کنم . یکم ناراحت بودم که آلیا صدام زد ...
- مرینت خانم ! نمیخوای بیای ؟ آقا دوماد تشریف آوردن ها !!!!
- سابین ( مادر مرینت ) : وای !!!! دخترم رو ببین . چقدر ماه شده !!! روز عروسیت چه زیبا شدی ؟
- مرینت : آره مامان . تو هم همیشه از من اینطوری تعریف میکنی !
- سابین : ول کن دیگه . بیا . آدرین یه ربعه که پایین منتظره !
- مرینت : باشه اومدم . آلیا میشه کمکم کنی بیام پایین ؟
- آلیا : من کمکت نکرده بودم که امروز اینجا نبودی !
- مرینت : اه بسه دیگه . بیا بریم .
آلیا دستم رو گرفت . با کمک آلیا بلند شدم . دامن بزرگ و پف پفی رو بلند کردم و با کفش های پاشنه بلند چق چق کنان رفتیم به سمت پله ها . حدود 8 ماه گذشته . بچه آلیا و نینو پسر شده . هعی . آدرین هم شانس داره ها . اسمش شد اسم پسر آلیا و نینو . یکم حسودیم شد . دیگه چیزی نمونده بود که پچشون به دنیا بیاد .
از پله ها پایین رفتیم که ... هنوز پام نرسیده بود به زمین . فلاش دوربین ها کورم کرد . یکم که پلک زدم . دیدم آقا دوماد کنار ماشین وایستاده و خبرناگار ها دارن هعی عکس میگیرن . نینو هم امروز به آدرین توی کار های عروسی کمک میکنه ...
آدرین :
خیلی اینجا شلوغه . اینطوری نمیتونم مرینت رو ببرم . نینو یه لحظه اومد و در گوشم گفت :
- نینو : آدرین . عروس خانم اومده پایین . نمیخوای سوارش کنی ؟
- آدرین : اع !! اومده ؟
و یکم دست و پام رو گم کردم .
- نینو : بله اومده . نگران نباش . الآن خبر نگار ها رو با اندرو و فلیکس ( اون فیلیکسی نیست که فکر میکنید) دور میکنیم .
- آدرین : ممنونم نینو . اگه تو نبودی هیچ چیز طبق روال پیش نمیرفت .
- ای بابا . بسه دیگه تعارف بازی . برو پیش مرینت
در حال گفتم این جمله بود که رفت . تا من به سختی رسیدم به مرینت , محوطه کامل از خبرنگار ها خالی شده بود . ازم هعی سوال میپرسیدن : رابطه شما با آقای استارک چطور بود ؟ چرا آقای استارک شما رو به عنوان مرد آهنی انتخاب کردن ؟ پس چرت عنکبوتی در مقامی که شما الآن هستید دیگه نیست ؟ برنامه هاتون برای احیای انتقام جویان چیه ؟ کاپیتان آمریکای بعدی کیه ؟ و ... خیلی از سوالات رو نمیدونسنتم چطور جواب بدم . ولی به هر حال میدونستم الآن باید برم مرینت رو بیارم و سوارش کنم تو ماشین ...
واقعا فلاش دوربین خبرنگار ها رو مخ بود . نمیتونستم خوب مرینت رو ببینم . یکم که فوکوس کردم ...
تا حالا دختری رو به این زیبایی توی عمرم ندیده بودم . من همیشه دوست داشتم مرینت رو توی لباس عروس ببینم . این آرزوم محقق شد . رفتم نزدیک . خم شدم . مرینت هم دامنش رو با دوتا دستش یکم بلند کرد :
- اجازه هست بانوی من ؟
- بله پیشی جون ؟
- اینطوری نگو دیگه ! اینجا کم خبرنگار نیست ها !!!
- من که بهت گفتم . اونقدر بلند میگم که همه بفهمن تو پیشی منی !
- حالا که اینطوری شد باشه . من حرفی ندارم !
بعد مرینت بلند گفت :
- پیشی جوووووووووون !!!!!!!!!!!!! بریم !
منم کم نیاوردم . بلند گفتم :
- امر , امر شماست مری جون !!!!!!
با هم زدیم زیر خنده . دست مرینت رو گفتم و بردمش به سمت ماشین . یه لحظه احساس کردم مرینت خنده روی صورتش محو شد و چهره اش معمولی شد . ولی تا دید دارم بهش نگاه میکنم دوباره اون خنده برگشت به صورتش ...
مرینت :
خدای من . بازم این ماشین . من خیلی این ماشین رو دوست دارم ولی دیگه کم کم داره تبدیل میشه به کابوس بیداری هام . این R8 واقعا برای من وحشتناکه . میترسم از اینکه سوارش بشم . وقتی دیدم که آدرین داره بهم نگاه میکنه سریع برگشتم به حالت عادی و به خندیدن ادامه دادم و دستم رو دادم به دست آدرین . آدرین منو برد و سوار ماشین کرد ... هر طوری بود اون کابوس رو از ذهنم دور کردم . با خنده و شوخی و تیکه انداخت بهم , بالاخره رسیدیم به کلیسا . دوست نداشتیم مهمونی تجملاتی باشه . برای همین عقد داخل کلیسا برگزار میشه و یه مهمونی کوچیک هم توی خونه میگیریم . توی ویلای قدیمی استارک .
آدرین از ماشین پیاده شد . اومد سمت من در ماشین رو برام باز کرد . دستم رو گرفت و من بلند شدم . آلیا و مامانم زود تر از ما اومده بودن کلیسا و دم در منتظرمون بودن . آدرین من رو برد کنار آلیا و مامان و بابام . یه سر خم کرد و رفت پیشو نینو و گابریل ( پدر آدرین ) تا برای آخرین بار قبل از ازدواج باهاشون صحبت کنه .
مرینت :
- سابین : در حال گریه کردن
- مرینت : عه ! مامان !!! چرا داری گریه میکنی ؟
- سابین : مرینت هنوز مادر نشدی که بدونی این لحظه چقدر لحظه پر احساسیه . از اون روزی که آلیا راپورت تو و آدرین رو داد ( خیلی تصادفی یه روز باهم رفتن سینما ) یه حسی بهم میگفت که قراره این روز رو ببینم .
یه نگاه متعجبانه و معنا دار به آلیا کردم ... قرار بود حتی خود آلیا هم از اون موضوع بویی نبره . ولی خب متسفانه آلیا خیلی خوب از راز محافظ کرده و برده داده دست کسی که نباید میداده ...
- سابین : یا مثل اون روز که با آدرین رفتید استخر . یه سانس هم اضافه موندید . اما پول کافی با خودتون نبرده بودید . میدونستم اونقدر بهتون خوش میگزره که متوجه گذر زمان نمیشید . هیچ وقت نخواستم سرزنشت کنم . همیشه هم توی دلم بهت افتخار میکردم . یا مثلا مثل اون روز که ...
- آلیا : خانم سابین . ببخشید ولی خب وقت نداریم ها ! همه منتظرن !
- سابین : باشه آلیا . خلاصه بدون که همیشه بهت افتخار میکنم دختر عزیزم .
مامانم اشک هاش رو پاک کرد و رفت داخل سالن نشت :
- مرینت : آلیا . فقط میخوام بدونم چه چیزی رو به مامانم نگفتی ؟
- آلیا : ام .... بزار فکر کنم ... یه لحظه .... اها یادم اومد . اون بار که باهم رفته بودیم شهر بازی سوار ترن هوایی شدیم . تو دست آدرین رو محکم گرفته بودی . بعد از اینکه پیاده شدیم . چشمات رو بسته بودی محکم بازوی آدرین رو گرفته بودی . تا خود خونه هم ولش نکردی . یادته ؟
- مرینت : خوبه اون رو نگفتی . هنوز یکم بهت امید دارم .
- آلیا : نه بابا . اون روز اونقدر خسته شدم که یادم رفت شب رفتم خونه به مامانت خبر بدم .
- مرینت : عه ؟!؟! خب پس بدون منم چیزی کم نذاشتم . من همه چیز رو به مامانت گفتم . و این رو بدون که بابات هم خبر داره .
- آلیا : چی ؟!؟!؟!؟!
- مرینت : آدرین اومد . باید برم .
- آلیا : من تو رو میبینم یه جا ! نگران نباش ...
- مرینت : مشتاقانه منتظرم تا باهات حساب کنم !!!
آدرین :
مرینت رو بردم پیش مادرش و آلیا . ادای احترام کردم و رفتم پیش پدر خودم , پدر مرینت و نینو :
- گابریل : آدرین . خیلی بزرگ شدی . مستقل شدی . گرفتار عشق هم که شدی ! مطمئنم اگه مادرت اینجا بود بهت افتخار میکرد . چقدر زود گذشت زمانی که نمیتونستی بگی بابا , ولی هی مامان رو میگفتی .
- آدرین : من , این جایگاه رو مدیون زحمات شما هستم پدر ! کاش مامان بود و امروز رو میدید .
- گابریل : ناراحت نشو . مطمئنم مادرت داره ما رو میبینه . نگران نباش ... به هر حال روزیه که هممون از این دنیا میریم. مهم نیست کی زود میره کی دیر . مهم اینه که ما توی این زمانی که اینجا بودیم چی کار کردیم و چی از خودمون به جای گذاشتیم . پسرم . تو میراث مادرت , جانشین تونی استارک هستی . این مقام کمی نیست . بدون من و مادرت بهت افتخار میکنیم . نه فقط برای اینکه جانشین شدی , بلکه به خواطر جرئتی که داشتی و امروز و الآن اینجا هستی و داری ازدواج میکنی . برو پسرم ... امروز روز خیلی مهمی از زندگیته ...
بعد پدرم رفت و نشست داخل سالن :
- تام : آدرین . مبارک باشه . امیدوارم روز های خوبی رو با مرینت داشته باشی
- آدرین : ممنون
- تام : آدرین ! یه خواهشی دارم ازت !
- آدرین : هر چی باشه سعی میکنم انجام بدم !
- تام : لطفا مراقب مرینت باش. اون دختر دل نازکیه !
- آدرین : آقای دوپنچنگ ! اگه من مرد آهنی باشم و دنیا در خطر باشه اولویت اول من مرینته تا نجات دنیا ! حتی اگه به قیمت جون خودم باشه دختر شما رو تو بهترین شرایط نگه میدارم . نمیزارم حتی افکار منفی به ذهنش خطور کنه . نگران نباشید !
- تام : ممنونم آدرین ! امیدوارم یه زندگی خیلی خوب رو داشته باشید !
این رو گفت و رفت و داخل سالن نشست .
- نینو : هعی .... پسر واقعا فکر میکردی که یه روز همچین اتفاقی بیفته ؟
- آدرین : واقعا فکر نمیکردم . ولی خیلی امیدوار بودم . تو چی ؟ فکر میکردی ؟
- نینو : منم فکر نمیکردم ولی میدونم الآن باید با عروس خانم بری تو کلیسا . دیگه وقتشه !
- آدرین : خیلی استرس دارم . قلبم داره میاد تو دهنم !!!
- نینو : مشکلی نیست بلاییه که سر همه میاد . من رفتم .
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم پیش مرینت . نمیدونم چرا ولی مرینت و آلیا داشتن برای هم خط و نشون میکشیدن . همین که آلیا من رو دید . بهم تبریک گفت و رفت تو سالن پیش نینو نشست . دیگه موقع اش بود . مرینت دسته گلی که داشت رو تو دست چپش گرفت . منم دست راست مرینت رو گرفتم ... با هم به سمت سرداب کلیسا حرکت کردیم
- پدر : آقای آدرین اگرست و خانم مرینت دوپنچنگ .
لطفا به سوالات من پاسخ بدهید :
آیا هر دو طرف مایل با ازدواج هستید ؟ - مرینت : بله
- آدرین : بله
- پدر : آیا تعهد دارید که در خوشی و ناخوشی برای یکدیگر باشید ؟
- مرینت : قسم میخورم که در خوشی و ناخوشی در کنار آدرین میمانم
- آدرین : سوگند میخورم که هر زمانی چه در سختی و چه در آسودگی کنار مرینت میمانم
- پدر : آیا تعهد دارید که از یکدیگر مراقبت کنید و در سختی ها کنار هم باشید ؟
- مرینت : بله، قطعاً. ما به عشق و محبت، تعهد به مراقبت از یکدیگر و در سختیها کنار هم بودن را داریم.
- آدرین : در هر سختی و زمانی که خداوند به ما بیاورد، ما با یکدیگر هستیم. این تعهد ماست.
- پدر، با راضیترین لبخندی که نشانه تایید میباشد، ادامه داد: "با تأیید تعهدهای شما و به حضور شاهدان و مردم حاضر در این کلیسا، من شما را به عنوان همسران معنوی و مذهبی اعلام میکنم. از این لحظه به بعد، شما به عنوان همسران مساوی در پیشگاه الله و جامعه ما تلقی خواهید شد...
خب دوستان این ماز این پارت . لطفا اگخ خوشتون اموده لایک و کامنت یادتون نره و این رو بدونید که حدود 3 الی 5 پارت باقی مونده