عشق باعث جنایت است 🖤💋P6

Maria Maria Maria · 1402/06/17 03:21 · خواندن 4 دقیقه

سلام دوستان لطفا لایک و کامنت بزارید چون وقتی یک نفر زحمت میکشه و پست میزاره یک نفر که لایک میکنه لطفا کامنت هم بزاره که اگه حمایت ها کم باشه دیگه نمیزارم 

شروع داستان 📑 مرینت:چرا یک نفر رو فرستادید که اون رو بکشن ؟رئیس:خب اون به ما خیانت کرد و به دشمن هامون مواد مخدر فروخت و باعث شد که دستور سری تولید ما لو بره و تجارتمون داخل واشنگتن به خاطر اون خراب شد . بعد از 2 ماه که تازه به پاریس اومده بودیم فهمیدیم که اون ما رو فروخته ، پس یک نفر رو فرستادم تا توان گناهانش رو بده . این دنیای قاچاقه اگه بهت خیانت کردن کاری کن از نتیجه اش پشیمون بشن 🔪 . بعد احساس کردم کسی دستش رو دور گردنم حلقه کرد و تفنگی روی سَرم گذاشت 🔫 جولیان:آروم باش دختر کوچولو اگه دوستت رو صدا کنی تا رئیس حواسش به تو جلب بشه نمیکشمت و در ضمن نباید صدات بلرزه . تموم نیروم رو جمع کردم و آروم شدم مرینت:آدرین . بعد هم اون ها به سمت من چرخیدن رئیس:جولیان داری چیکار میکنی ؟ اونا مشتری ما هستن یادت باشه. جولیان :هر خر*ی میخوان باشن من میخوام توان گناهات رو بدی رئیس. رئیس:خیلی خب مگه من بهت آزاری رسوندم وقتی بچه بودی و فقط 17 سالت بود اوردمت اینجا ، وقتی 22 سالت شد عاشقت شدم و باهات ازدواج کردم 💍 و هر چیزی خواستی بهت یاد دادم مگه من با تو بَد بودم ؟ جولیان:نه من خانواده ام مجبور شدن که باهات ازدواج کنم من هیچ وقت عاشقت نبودم ! مرینت:میتونی یواش تر هم منو بگیری من دستم شکسته و حسابی آسیب دیدم لطفا دستتو از روی گلوی من بردار . جولیان:هههه تو فکر کردی من ولت میکنم . بعد یک دستمال جلوی دهنم گذاشت . احمق گاردش باز بود محکم با آرنجم زدم توی شکمش و باعث شد تفنگش از دستش بیوفته و گذاشتمش روی سرش که باعث تعجبش شد :خب تو با اینکه از 17 سالگی توی این کاری خیلی ناشی هستی و اگه تو آقای رئیس اگه اسلحه تو نندازید یک گلوله توی سرش خالی میکنم آدرین هم پشت سرش اسلحه گذاشته بود و به دست هاشون دستبند زدیم و آدرین به پلیس ها گفت که وارد بشن مرینت :آدرین تو گفته بودی ما رو زیر نظر داشته باشن ؟ آدرین هم توی موهاش دستی کشید:معلومه من بدون پشتیبانی جایی نمیرم . بعد اسلحه رو انداختم و بلندترین سوار ماشین شدیم و آدرین کل راه رو با من حرفی نزد  به نظرم از کارم شوکه شده بود ناراحت شدم مرینت:آدرین لطفا منو ببر خونه آدرین:چی مگه با من نمیخوای بیای برای بازجویی از متهم ها؟ مرینت:نه گلوم حسابی درد میکنه انقدر جولیان فشارش داده و دست چپم هم درد میکنه . آدرین:خیلی دوست داشتم بیای ولی مجبورت نمیکنم . وقتی رسیدیم آدرین هم پیاده شد و ماشینش رو قفل کرد و یا من اومد داخل شیرینی فروشی مون مرینت :سلام من اومدم خونه  مامان :خوش اومدی مرینت راستی مبینم که رفتی توی اخبار . مگه تو دلت نمی‌خواست طراح بشی ؟ و راستی شام هم آماده ست  مرینت:مامان بعدا همه چیز رو توضیح میدم 😀 خب آدرین بیا بریم که با هم شام بخوریم . بعد دست آدرین رو گرفتم واحساس کردم که قرمز شده  رفتیم طبقه دوم که بابا من و آدرین رو باهم دید که دستش رو گرفته بودم بابا:سلام مرینت بیا مادرت شام درست کرده باهم بخوریم . وقتی که داشتیم شام می‌خوردیم آدرین سعی می‌کرد زیاد با من چشم تو چشم نشه منم ناراحت شده بودم از اینکه به من توجه نمی کرد از همون اولش هم نباید میرفتم سراغ کاراگاه بازی . پدر :خب شما دوتا کجا باهم آشنا شدید ؟ مرینت :اولین بار آدرین منو از رودخونه نجات داد و بعدش هم منو برد بیمارستان و بقیه شو براتون تعریف کردم که . بعد از خوردن شام آدرین :مرینت میشه اتاقت رو نشونم بدی ؟ مرینت :باشه دنبالم بیا . بعد از اینکه در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدیم و نشستیم روی صندلی من آنقدر خسته بودم خوابم برد من احساس کردم توی خواب جا به جا شدم ومن هم خوابم سبک بود و بعد هم موهای روی صورتم  رو کنار زد و پیشونی ام رو بوسید:مرینت من خیلی دوست دارم اینو بدونی امروز نمیخواستم توی ماشین ناراحت بشی من فقط توی فکر بودم امیدوارم فکر بدی نکرده باشی خداحافظ . بعد هم دستم‌رو بوسید و رفت وقتی از خواب پریدم فکر کردم فقط این یک خوابه ولی نه نبود بعد هم آدرین نبود و چند تا پیام از یک نفر داشتم .... 3393 کارکتر لطفا حمایت کنید دوستان فردا باز هم پارت جدید رو میزارم